کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
دیوانه
با صدایی که از شدت جیغ خشدار شده بود، فریاد می زد:
- چرا دست از سرم برنمیدارید؟ آری! دیوانه ام! بدجور هم دیوانه ام. از این شهرِ مرده و مردم سیاهتر از تاریکیاش به ستوه آمدهام، از این همه دویدن و زمین خوردن، از زخم برداشتن، از خونریزی پیاپی و بیمرهم، از نگاه پوچ و لبخند نقش بسته بر نقاب، از پارهرشته های دروغین واژگان، از تلخی آشکار لحنها و سوز اصوات سرد تر از دیماه. از آسمانِ بی ابر و منتهای بیشمار ماه، از گریستن خورشید و ترشی ستارگان...
تا خود سپیده دم دلیل بیاورم ذرهای هم شرح حال نیست. اصلا از خود پرسیده اید چرا معرکه گرفته ام و با کولی بازی، زده ام در فاز صحرای محشر و اینقدر بی انسجام سخن می گویم؟
پاسخی نیامد. سالن در سکوت فرو رفته بود و نفس حضار در سینه حبس شده بود. کارگردان از گوشه صحنه با دست اشاره می کرد و شر شر عرق می ریخت، دیالوگ ها خارج از نمایشنامه بود.
- شمایید. شمایید که مرا دیوانه خطاب می کنید و در خیالتان بیش از من و امثال من حالیتان می شود. شمایید که با پوزخند محو و تغییر مداوم حالت پایتان، انداختن یکی بر روی دیگری، کج نشستن، روی برگرداندن، حاصل یک عمر تلاش و هنرم را به تمسخر می گیرید. شمایید که از تمرکزم برای ایفای نقش، حرف و حدیث در می آورید، لاغراندام باشم هزار تهمت اعتیاد پشت اسمم روانه می سازید، خنده بر صورتم باشد ربطش می دهید به فساد و اگر اشک بریزم با اشاره انگشت به ضعف متهمم می کنید. شمایید که تا میانه هر صحنه از پرداخت پول ناچیز بلیط پشیمانید و به جیبتان بیشتر بها می دهید تا روح های فاسد و افکار منحرفتان..
پروژکتور اصلی خاموش شد و پرده به سرعت شروع به بسته شدن کرد. قدمی به جلو برداشت و همه با چشم های گرد شده و دهان باز خیره شده بودند به قامتی که جلوی پرده بسته شده ایستاده بود و با خشمی فراتر از حدود بازیگری به عرض صحنه راه می رفت و بر می گشت.
- فکر می کنید حنجره ام به خونریزی بیفتد، دست از حرف زدن می کشم و از خفه ماندنم راه پول پارو کردن می سازید؟ فکر می کنید عشق یک گناه است و تنفر نوعی اختلال؟ اوه، یادم نبود. شما اصلا فکر نمی کنید. اگر فکر می کردید حداقل به بیست و اندی کتاب بسنده می کردید که منبع ارجاع دهید برای اراجیف گاه و بی گاه تان.
با صدای آرام تری ادامه داد:
- اشتباه از من بود.. جمع شما ابلهانِ ناشنوا را چه به گوشسپردن به واقعیت های دردناک و بداهه منِ دیوانهِ همیشهلال..!
پ.ن. قرار بود یه متن ساده با راوی سومشخص باشه.. نمیدونم چی شد که تبدیل شد به یه مونولوگنویسی
پ.ن2. نسخه صوتی که میذارم به خاطر مغایرت با قوانین ویرگول که حاوی موسیقیه، حذف میشه. خودم موقع نوشتن داشتم «افسار» از محسن چاوشی گوش می دادم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختری در ?!
مطلبی دیگر از این انتشارات
قلبم از تو دور بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارون همیشه زیبا نیست...