زن،در صورت تاریخ این سرزمین همیشه غایب و در سیرت تاریخ اما قصه اش علی حده است!...
شاید ادامه دارد این داستان!...
صبحی که چشم های بی فروغت من را از آن خلسه صدای باران بیرون کشید را خوب به خاطر دارم،یادت می اید چه گفتی به من؟
"تو دیگه چه دیوونه ای هستی که زیر بارون داری کتاب میخونی!"
شاید دیوانه بودم ؛ آخر با قطرات بارانی که بر روی پوشینه کتاب غلت میزد و روی دامن گلدارم می افتاد عشق می کردم !
خندیدم وهیچ به تو نگفتم ،عینک ته استکانی ام را در آوردم و کنار همان گلدان شمعدانی گذاشتم که تو دوستش داشتی ،بار دیگر صدایت بلند شد "چه عجب از حالت مامان بزرگ بودن در اومدی"!...
نمی دانم دوست داشتم صدایت را بشونم یا حرف هایت به مذاقم خوش نیامده بود که باز هیچ نگفتم ،عادت داشتم در سکوت به سر برم وقتی بغض گلویم را سد می کرد و کلمات را محروم!...
صدای به هم خوردن در چوبی خانه که بلند شد ،فاصله گرفتم از آن منِ ساکت،دستی به سرم کشیدم و گیره رنگ و رو رفته ام را زیر شال پنهان کردم انگار قصد پوشاندن خاطره ای را داشتم!
_"سلام بابا بزرگ!"
+ "سلام بابا جان"
وقتی این مرد خمیده رو به رویم که دستش را حائل دوچرخه ای کرده که معلوم بود چند وقتی است آن رکاب نزده ،اینگونه جوابم را می داد مگر چیز دیگری میخواستم از این دنیا؟
یادش بخیر ! چقدر آن صبحانه دسته جمعی کنار سماور ذغالی بی بی و حوض پر از ماهی بابابزرگ را دوست داشتم ، صدای خنده ها و صدای خنده ات گوش فلک را کر کرده بود،اولین روزی بود که هیچکس نمی گفت "آروم تر بابا ،چخبره! همسایه ها بفهمن خوب نیست" انگار همه دلتنگ بودند!...
همه مشغول بودند و من داشتم چکمه های خاک گرفته ام را پیدا می کردم ، افسار آکام را گرفتم و چشم گرداندم تا پیدا کنم مرد دوست داشتنی ام را که از پشت سر صدایش را شنیدم که گفت "اینجام گیسو کمند !" برگشتم به طرفش و خواستم دهان باز کنم اجازه بگیرم که باز خودش گفت "مواظب باش فقط بابا،اون اطراف چاله چوله زیاده ،برو خدا پشت و پناهت"
مگر نیاز داشتم به اجازه کسی دیگر وقتی این را به من می گفت و میدانست کجا می روم؟! و اما تو ،انگار آن روز از دنده چپ بلند شده بودی که دوبار صدایت مانند ناسوری بر افکارم زده شد!...
_"به کجا چنین شتابان دختر ،زمینا خیسن بخوری زمین کسی نیست جمعت کنه ها! " و خودت خندیدی به آن حرف مثلا بامزه ات و من انگار نطقم باز شده بود که گفتم " وسط جنگل زمین بخورم بهتر از اینه که کنار تو بشینم و تلخ بشم"...
به خدا که یاوه بافتم، نیش و کنایه هایت هم برایم شیرین بود!...
دستی به آکام زدم و به سمت پایین ده رفتم،رو به روی آن درخت که رسیدم انگار خاطرات جان گرفتند ،گیره موهایم را باز کردم و رو به روی چشمانم گرفتم ،سه قدم جلوتر بود که آن را پیدا کرده بودم ،میدانستم مال خاتون است اما آن روز با هم قهر کرده بودیم و من ندادم به او این گیره را! 12روز بعد که آشتی کردیم گیره را به او دادم اما با دست های بچه گانه اش طره ای از موهایم را گرفت و گیره را به آن ها زد :
+" گیسو ! قول بده درش نیاری از موهات ،باشه؟
به آغوش کشدیمش و انگشت کوچکم را به نشانه قول جلو آوردم!...
چه شیرین بودند قول هایی که به هم می دادیم در عالم بچگی و چه تلخ بود وقتی رفت !...
ادامه دارد....
نرگس شیخی
مطلبی دیگر از این انتشارات
به احترام واژههای تلخ
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایدهآل معقول..؛)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک روز بعد حیرانی!