بافندهام! با واژهها قصّه میبافم...
شجاع بِنامیدَش!

از درد، دنده به دنده شد و رو به دیوار غلتید. زانوهایش را جمع کرد زیر سینه و سرش را فرو برد توی یقه. مایع سِرُم را چکه چکه میشِمُرد تا تمام شود و ته بکشد. منتظر بود پرستار با صدای لخلخِ دمپاییاش بیاید! سوزن سرم را از زیر پوستِ کبودش بیرون بکشد و رویش پمبه بگذارد.
دستهایش را گرفت جلوی چشمها. پوستش نازک شده بود و برجستگیِ رگهای آبی را به وضوح میدید. موهای ابرویش تازه نوک زده بودند، دیگر مثل سابق کچلیاش توی ذوق نمیزد. حالا میتوانست روسری را شل کند و کمی عقبتر بکشد! طوریکه جوانهٔ موهای شقیقهاش بیشتر به چشم بیاید. همه میگفتند آب زیر پوستش رفته و رنگ به صورتش برگشته. دوام آورده بود، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را میکرد، دور از انتظارِ خودش و بقیه. عرق از تیرهٔ کمرش چکه میکرد، چشمش به در بود تا لبخندِ رضایتِ دکتر و پرستارها را ببیند! دل توی دلش نبود برگهی ترخیص را بزنند زیر بغلش و بگویند مرخصی! حالا میتوانی خستگیِ سه سال شیمیدرمانی را دَر کنی. که بگویند برندهٔ این جنگِ نحس، تو شدی. تو زورت بیشتر چربید. حالا میتوانی برگردی خانه، میتوانی فرار کنی! از این اتاقی که دیوارهایش زرد است و چرک، از بوی سرسامآورِ الکل، از تیزیِ سوزنِ آمپول و سرم.
باید همینها را بهش میگفتند! این همه نجنگیده بود که دقیقهٔ نود بازی را ببازد. نباید مدالِ طلا را میباخت، باید در این رقابتِ نامنصفانه اول میشد! باید شجاع مینامیدنش...
نازین جعفرخواه.
پینوشت: عنوان این کتاب رو که دیدم، این ایده جرقه خورد توی مغزم.

مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه به فرزندی که زاده شد!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
در وصف نوجوانیِ تلخ تر از امریکانو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
به احترام واژههای تلخ