قیامت در سامرا

خانه نشین شده بود و در بستر بیماری، واپسین لحظات عمر خود را به سر می‌­برد.

نفس هایش یکی در میان بالا می­‌آمد و دم و بازدمش کوتاه بود. هرچه بیشتر می‌­گذشت، زَهر، ذره ذره از قوتش را می‌­مکید. نقشه­‌ی شومِ معتمد عباسی جواب داده بود و زهر هم، راه و رسم زجرکشی را خوب بلد بود!

موهایش دیگر مرتب و شانه زده نبود و تبسمی هم بر لب نداشت. نه رنگی به رخسار داشت و نه رمقی در جان.

عرق ناشی از تب، از پیشانی اش راه می­‌گرفت و بر محاسنش سر می­‌خورد. عقید با کاسه ای لبریز،کنار بستر زانو زد: مولایم! دردتان به جانم. کمی از این دوا بنوشید.

بلافاصله بازوی مردِ جوان را گرفت تا کمکش کند.

مردِ جوان بر جایش نیم خیز شد و کاسه را بین دو دست گرفت. رعشه بر جانش افتاده بود و لرزش دستانش مهار نمی­‌شد. برای همین، محتویات کاسه تلو تلو می­‌خورد و بر پیراهنش می‌­ریخت.

مداومت کرد و با سختی کاسه را به به کام نزدیک کرد؛ اما دندان هایش بهم برخورد می‌­کرد و نمی­‌توانست دوا را راهیِ گلو کند. ناچار کاسه را بر زمین نهاد.

رو به عقید کرد و با صدایی خفیف گفت:

ای عقید! به اتاق مجاور برو و فرزند دلبندم را به سوی من بخوان!

عقید بر جایش ایستاد . اطاعت امر کرد و روانه­ی اتاق شد.

کودک، خاضعانه سر به مهر نهاده بود و زیر لب ذکر خدایش را زمزمه می‌­کرد. عقید تبسمی بر لب نشاند و آرام گفت: اباصالح! پدرتان حضور شما را می­‌طلبد.

پسر نگاهش را از سجاده گرفت و رویش را برگرداند.

چهره­‌ی زیبایش، قرص ماه بود و لبخندش شبیه به لبخند پدر. انگار حائلی از نور، صورتش را پوشانده بود.

سرش را به نشانه­‌ی تایید، تکانی داد و از اتاق خارج شد. به محض اینکه دیده­‌ی پدر به جمال پسر روشن شد، اشک امانش نداد.

پسر کنار بالین پدر نشست، وضعیت پدر را که دید غم در دلش جوشید.

مرد جوان دست های کوچک فرزندش را گرفت و به چشمانش خیره شد: مهدی دلبندم. ثمره­‌ی عمرم. پدرت عازم سفر بزرگی­ست. مرا ببخش که نمی‌­توانم کنارت بمانم و قد کشیدنت را ببینم.

کودک کاسه را برداشت و به لبان ترک خورده‌­ی پدر چسباند.

-پدر جان. کمی از این دوا بنوشید.

مردِ جوان جرعه ای از شربت نوشید و ادامه­‌ی حرفش را پیش گرفت:

مرد کوچکم! زین پس، در این دنیای فانی تنها هستی. اما بدان که پروردگارت بهترین پشت و پناه است. راه سخت و غیبتی طولانی را در پیش داری اباصالحم. صبر پیشه کن.

سرفه امانش را بریده بود و نمی­‌گذاشت بیشتر از این سخن بگوید. دست نوازش بر سر فرزندش کشید: می‌خواهم با دستانت مرا وضو بدهی تا آرام بگیرم.

کوله بارِ غم بر شانه های نحیف طفل سنگینی می‌کرد.دانه های اشک را از چشمانش گرفت و آستین های پدر را بالا زد.

حین وضو ، پدر زیر لب " لا حول و لا قوت الا بالله ماشاالله" روانه­‌ی قد و بالای دردانه پسرش می­‌کرد.

آرامشِ وضو که بر جان پدر نشست ، کودک برای آخرین بار، خودش را در آغوش پدر انداخت.

سرش را به سینه­ اش چسباند و بر شانه هایش بوسه کاشت.

فرشتگان با بال هایی برافراشته دور پدر و پسر حلقه زدند . زمان رو به اتمام بود...

مرد جوان صورت دلبندش را بین دو دست گرفت . لب گشود تا چیزی بگوید، اما زمان امان نداد و فرشتگان معجون شهادت را به کامش ریختند.

حال پسر ماند و پدری که تمام جانش بود اما دیگر نبود...

پسر ماند و حرف های ناگفته.

پسر ماند و نمازهایی که دیگر بدون اقتدا به پدر باید خوانده می­‌شد.

قلب مرد جوان که ایستاد، زمین و زمان هم ایستاد. آسمان لباس عزا بر تن کرد. فرشتگان لا اله الا الله می­‌خواندند و بر سینه می­‌کوبیدند. به گمانم قیامت شده بود...


نازین.جیم



#شهادت_مظلومانه_امام‌حسن‌عسکـری

#تسلیت