لحظه های قشنگِ کوچیک !


لحظه های قشنگ من اینا بودن:

+ وقتی داشتم فیزیک میخوندم و نگام افتاد به یه نفر که داشت با عشق کاغذشو سیاه می کرد و اهنگ گوش می داد،اون ادم من نبودم ولی حس خوبِ امیدِ درونم رو زنده کرد نمیدونم چرا و چطوری ،ولی رها بودنش تو کاری که داشت انجام می داد ،برام مثل یه نسیم وسط گندم زار بود!...

+وقتی شب تولدم فهمیدم دور و برم چخبره !کی به کیه!

+وقتی دیوان شهریار رو ورق میزدم!

+وقتی مجسمه های جغدم رو کنار هم می چیدم و باهاشون حرف می زدم!

+وقتی روبه روی یه نفر می شستم فقط برای چند دقیقه و اون به عنوان اولین نفر حال بدمو ،بدتر نمی کرد!حرف می زد ،آرامش می داد بعد جدی می شد و راه زندگی رو بهم می گفت!

+وقتی پامو میذاشتم تو مدرسه و با دیدن اولین نفر ،انرژی می گرفتم!

+وقتی شب تا شب برنامه درسی و زندگیمو می نوشتم و میدیدم چقدر منظم بودم و خوشحالم!

+وقتی با عشق روی جلد کتابام دست می کشیدم و می گفتم یه روزی باهم میریم ب ی جای خوب!

آره! این لحظه هایی که به چشم تو نمیاد برای من بهترین بودن و هستن!

لحظه های قشنگ و کوچیکتو برام بنویس ،ببین فکر کردن برای یاد اوریش و حتی به دست قلم سپردنشون چه حالی داره!

مراقب خودت و لحظه های قشنگت باش رفیق!یادت نره بنویسی!

شبت اروم!