مادربزرگ

مادربزرگی داشتم مثل مادربزرگ قصه ها، سفید و تپل با موهایی پنبه مانند.

هروقت کنارش می نشستم شروع می کرد به گفتن خاطرات و قصه های سال های دور، از ماجراجویی ها و شیطنت های کودکی و نوجوانی ،از ازدواج ناخواسته و تحمیل شده و از زندگی با مردی که از نظرش از شمر هم بدتر بود.همیشه در پایان خاطراتش فاتحه ای برای پدربزرگ می خواند و می گفت حلالش کرده به شرط اینکه زمانی که از این دنیا رفت تنهایش نگذارد چون مادربزرگ از مرگ می ترسید. مادربزرگ هشتادساله ی من واقعا از مرگ می ترسید و چون مرگ را حقیقتی انکارنشدنی می دید و راه فراری پیدا نمی کرد بر تشویش و اضطرابش افزوده می شد.

گاهی به او می گفتم مرگ و زندگی دست خداست و شاید من که نوه ی شما هستم زودتر از این دنیا بروم، اما این حرف ها فایده ای نداشت.دیگر ترس از مرگ به یک وسواس فکری برایش تبدیل شده بود و حتی در اوج شادی ناگهان چهره اش در هم می رفت و می گفت شنیده ام جان دادن سخت است، داخل قبر خیلی تاریکه کاش میشد برایم چراغی روشن کنید...

هرچه او را دلداری می دادم و می گفتم نباید از مرگ ترسید، تاثیری در حال مادربزرگ نداشت. گاهی ساعت ها در مورد مرگ و دنیای دیگر با هم صحبت می کردیم و من به او نوید می دادم که هرچه ذکر بگوید و از خدا یاری بخواهد دیگر مرگ و آن دنیا ترسناک نخواهد بود. اما مادربزرگ همیشه در جواب می گفت کسی از آن دنیا نیامده و هیچ کس از آن خبر ندارد.

همیشه در حال استغفار کردن بود تسبیحش را سریع تر می چرخاند و دعا می خواند. بیشتر اوقات سعی می کردم افکارش را از مرگ دور کنم اما همیشه آخر صحبت هایمان به مرگ ختم می شد.

بعد از قبولی در دانشگاه، و با وجود مشغله های مختلف، دیگر نمی توانستم مثل سابق به دیدار مادربزرگ بروم و باهم صحبت کنیم. رابطه ی مان کمتر و کم رنگ تر شد تا اینکه در اوایل همه گیری ویروس کرونا،مادربزرگ گرفتار این ویروس شد و پس از یک هفته تلاش برای زنده ماندن، در یکی از روزهای اردیبهشت ماه از این دنیا رفت.

از ترس او از مرگ آگاه بودم و این مسئله مرگش را برایم دردناک تر می کرد.الان که دقیقا دوسال از رفتنش می گذرد خیلی سوال ها در ذهنم پرسه می زند. اینکه آیا هنوز از مرگ می ترسد یا با آن کنار آمده است؟ واینکه پدربزرگ برای آنکه ترسش از مرگ را کمتر کند کنارش حاضر شده یا نه؟و هزاران سوال دیگر که مطمئنم زمانی به جواب خواهم رسید که دیگر در این دنیا نباشم....