مرزها را باور کن؛ این‌بار

مرز را گذار نکن. ورای مرزهای دروغ و ریا من پر طمطراق دوستتان دارم...
...
...


صحبت از مهاجرت که به میان آمد، تشویق بود و ذوق و آرزوی موفقیت. درکی از شمایل دوری به میان نبود. درکی از نداشتن؛ عادت نداشتن !


نوه اول که باشی آگاه و ناآگاه بیشتر دوست داشته می‌شوی و بیشتر دوست داری. دایی که داشته باشی سروری و خانم کوچک نگاه‌های مسرت بخش دایی‌ات. علی‌رقم تمام دوری‌ات از احساسات و نزدیکی به عوالم تاریکی.
حالا دایی قصد رفتن کرده است. با همسرش با پسرش یعنی یک خانواده.
یک خانواده کمتر در خانواده ما غیر قابل تصور است. دردش جدا، عصب‌های ناباوری جدا، محنت جدا..
زندایی امشب خداحافظی کرد. گونه‌های مختلف آدم را دیدم. آدم هایی که حواسشان را فراری می‌دادند و دیدم آن گودال‌ تاریک اندوه را لبِ چشمان ترِشان. حتی آنهایی که تظاهر می‌کنند و نقاب جستن می‌زنند. نتوانستم، انقدر بزدل بودم که نتوانستم در کاسه‌ی چشمانش نگاه کنم و اشکی روانه دل بریدنش. که نشد که نمی‌شود علی رقم نوای هق هقی که می‌شنیدم نتوانستم! وای که چقدر حقیرم! آنقدر دوستش دارم که می‌دانم اشک‌های نریخته‌ام درونم شوره می‌زند و در منجلاب دلتنگی هایم مدفون می‌شوم.
زن زیرک و قدرتمندی‌ست اما هیچگاه نخواهد دانست که تا چه اندازه از قدرت و مقاومتش درون روح مجروح من دمید. و به من و دنیایم رنگ برخواستن داد. چه حیف که حرارت چنین قدرتی را زمان خداحافظی در چشمانش فریاد نزدم و نگفتم: دلم برایت تنگ خواهد شد...
لحظه رفتن دایی را نمی‌دانم که بتوانم، که حتی بتوانم در آغوشش بگیرم. که تمام کودکی‌ام را برابر دست‌هایش لبریز کنم. تنها یک چیز روشن است:

:)
:)


اعتقاد چندانی به جهان‌های دیگر نداشته‌ام ولی، می‌خواهم باور کنم چه بسا فریبی باشد در اندرون رویاهایم که ما در جهانی نزدیک هنوز خانه به خانه هم زندگی می‌کنیم. خرسندیم به بلندای فلک و بی هیچ دغدغه و به اندازه هزار کهکشان دوست داشتن را نثار می‌کنیم. و شاید آنقدر قلب‌هایمان شامل دیگریست که کسی آن بالا بالاها اشک شوق می‌ریزد به حالمان. در آن جهان مرز، تنها دستی به دور شانه‌ایست و هم‌وطن، تن‌دار تنهایی‌ات.

شاید در جهانی دیگر.
شاید در جهانی دیگر.