میخواهم خودم پرستارِ خودم باشم


این بار فرق دارد. این بار میخواهم خودم پرستارِ خودم باشم. این بار بیمار منم و اتفاقا پرستار هم منم.

میخواهم خودم مرهم دردهایم شوم. اما با کدام مرهم؟ کدام دارو تکسین‌دهنده‌ی ذهن وامانده‌ای است که مدام فقط فکر میکند، فکر میکند، فکر میکند اما نمی‌فهمد؟ کدام نوشداروی دلِ خونینی است که لبریز میشود، لبریز میشود، لبریز می شود، اما نمی‌بارد؟

به ساعت نگاه می‌کنم. دوساعت به پایان شیفت مانده است. بیماران روی تخت هایشان دراز کشیده‌اند و قطرات سرم را می‌شمارند، شاید هم قطره قطره لحظه های عمرشان را، که می‌رود، که می رود....

باقی کارتن دارو و کاغذها را توی سطل آبی می اندازم. دستکش هایم را در می‌آورم و توی سطل زرد می‌اندازم. تفکیک! تفکیک زباله‌ی تمیز از زباله‌ی عفونی مهم است. مثل تفکیک افکار بیهوده از افکار شوم! همه‌شان را باید دور ریخت!

اما توی مغز من تمام افکار با هم دیگر قاطی می‌شوند، نشخوار می‌شوند، بازیافت می‌شوند و شیرآبه‌ی متعفن آنها، تمام روحم را مسموم می‌کنند.

یک ساعت به پایان شیفت مانده...

بیماری صدایم می‌زند. می‌گوید حالت تهوع دارد. به او میگویم که از عوارض داروی شیمی‌درمانی‌است. سعی کن هرچه درون دلت هست بیرون بریزی و سبک شوی. کنارش می‌مانم. حالش که بهتر شد به سمت صندلی ام برمیگردم.

چشمم به یک کمد چوبی میخورد که درهای شیشه‌ای دارد و طبقاتش پر از کتاب است.چگونه تاکنون آن را ندید‌ه‌ام؟!

سمت راست کتاب‌های داستان و سمت چپ کتاب‌های لاتین و علمی چیده شده‌اند. اولین کتاب داستان را برمیدارم. روی جلد فیروزه‌ای‌اش نوشته :«ناروال، نهنگ تک شاخ»

صدای کودکی درون ذهنم با شادی جیغ میزند :«خودشهههه!»

کتاب را باز می‌‌کنم و ورق می‌زنم؛ همچون جواهرسازی که سنگی قیمتی را بررسی می‌کند.

از درون کلمات کتاب، موجی فیروزه‌ای بلند می‌شود و درون شقیقه‌هایم فرو می‌رود و دردم را تسکین می‌دهد.

نوشدارو را یافته بودم. درواقع، نوشدارویی را که سالها فراموشش کرده بودم، به یاد آورده بودم.

کاغذ و خودکاری را از روی میز بر‌می‌دارم و تجویز میکنم :

نوشتن افکار روزی ۱ بار به مدت نیم ساعت

خواندن داستان روزی ۱ بار به مدت یک ساعت

زیرش را مهر و امضا می‌کنم و نسخه را توی جیبم می‌گذارم.

این بار فرق دارد. این بار می‌خواهم خودم، پرستارِ خودم باشم.

ساعت ۱۳:۳۰ پایان شیفت.

#سارا نوشت