نامه به فرزندی که زاده شد!!!

سبزه ی عیدی که مرد کوچک من سبز کرده بود
سبزه ی عیدی که مرد کوچک من سبز کرده بود



مرد کوچک من!


درست یک روز قبل از زاده شدنت دوربین را دادم دست پدرت و خواستم که از حال آن روز من فیلم بگیرد.از نفسهای کوتاهم و کلافگی های روزهای پا به ماه بودنم !


با نفسهای کوتاهم از تو خواستم انسان باشی.گفتم که به قول فریدون فرخزاد نه زندگی آنقدر شیرین است و نه مرگ آنقدر تلخ که برای این دو شرافتت را به باد بدهی!


حالا اینجا در این برهه از زمان،اکنون که قد کشیدی و می اندیشی جان کلام مرا بنوش.


دنیا مانند من مهربان نیست.مثل من نیست که طاقت اشک و دلگیری ات را نداشته باشد.دنیا بی رحم است.آدمها بی رحم هستند.همانها که خودت بال و پر دادی شان، بال پروازت را می چینند!


همان ها که پله چیدی زیر پایشان، به وقت شکوفایی ات پله ها را از زیر پایت کنار میکشند.تو میمانی و طناب کلفت بیچارگی و نا امیدی و گردن نحیفت!


تا اینجا بدان که دنیا همیشه یکرنگ نمیماند.دور میچرخد و تاریخ عوض میشود.گفتم که بدانی به وقت درد خودت را نبازی !



اما دنیا همیشه زشت نیست.همیشه پاییز نیست.بهار هم از راه میرسد.


نیما در یکسالکی فرزندش نوشت.فرزندم حالا یک بهار و یک تابستان و یک پاییز و یک زمستان را از سر گذراندی.دیگر بعد این همه چیز تکراری است.


اما نه!!!هیچ چیز تکراری نیست.نه هیچ رنجی شبیه رنج دیگریست و نه هیچ شوقی شبیه شوقی دیگر!


نه بهارها یکرنگند و نه پاییزها یک شکل!


پاییزی که هیزم زیر اجاقت را خاموش کرده اند.باران را از باغت دریغ کرده اند.ساقه هایت را ناشیانه هرس کرده اند فرق دارد با بهاری که در راه است.


درد و رنج از تو یک کوه تغییر خواهد ساخت.یک آسمان روشنایی و یک دریا مسئولیت!


بهار که برسد تو شکوفه خواهی زد.ساقه هایت سبز خواهد شد و اجاقت روشن.بهار که بیاید تاریخ جوجه هایش را شمرده و آردش را بیخته و الکش را آویخته!


تو‌میمانی و یک دنیا انرژی آزاد زیستن.فارغ از پیچک نحس نبایدها و نشدن ها!


بهار می آید با یک بغل امید و سپیدی!

زمستان میرود و روسیاهی اش به زغال میماند!


آسیه محمودی