نقاشیِ یک نویسنده

نقاشی‌ها پیش از کشیده‌شدن، نوشته می‌شوند.

یک نقاش، در انتخاب رنگ‌ها مختار است و یک نویسنده در انتخاب کلمات!

او دقیقا آنچه که در ذهن تجسم می‌کند را روی صفحه‌ی بوم می‌کشد اما، نویسنده آنچه نیاز به دیدن شدن دارد را می‌نویسد! قلم در دست او به تصویر جان می‌بخشد. و قلموی نقاش روح.

جملات همانند خون در رگ‌های نقاشی بر بوم جریان می‌یابند و سوژه‌ اصلی نقاشی تبدیل به قلب تپنده‌‌ای می‌شود که اگر نباشد، نقاشی معنی خودش را از دست می‌دهد.

نقاش می‌داند،‌ هر اشتباه جای جبران دارد و هر تیکه فرصت دوباره کشیدن شدن! اما، گاهی سعی در پوشاندن آن تیکه دارد. تیکه‌ای که زیر رنگ قلمو دفن می‌شود اما از بین نمی‌رود. روح را سنگین و جان را از ناپاکی پر می‌کند. به مرور چِرک می‌شود و مانند انگلی خون را از تن بوم می‌مکد.

نویسنده اما همچون مار آنچه می‌بیند را تبدیل به زهر می‌کند و به جان این آن نیش می‌زند. نوشته‌ی او می‌تواند پادزهر باشد اما نه در زمانی که نقاشی مقابل چشمان او، پُر از درد و رنج است و نه در زمانی که تحمل می‌کند و از آنچه بر او می‌گذرد، به جای سخن گفتن، سکوت می‌کند.

نویسنده با خودش خاطره بر جای می‌گذارد و تن نقاش را پر از نوشته می‌کند و شاید این همان دلیلی‌ست که نقاش هیچوقت برای کشیدن به نوشته‌های او برنمی‌گردد و تنها می‌کشد و باز می‌کشد.

نقاش به رنگ زنده است و بومی که جانش را به پای او بریزد.

نویسنده اما، به جوهر زنده است و کاغذی که کلمات را از ذهن او بخواند.

نقاش به دیده‌شدن نیاز دارد و نویسنده به خوانده شدن.

نقاش به انواع رنگ نیازمند است و نویسنده تنها به یک رنگ.

نقاش آرامش می‌خواهد و نویسنده سکوت.
نقاش می‌تواند در هیاهو بکشد و رنگ را بر بوم سفید بزند اما، نویسنده تنها به صدای ذهن خود نیاز دارد تا بنویسد از آنچه قلب او را آزرده است.

در انتها اعتراف می‌کنم که من نقاش نیستم.

حتی نویسنده هم نیستم.

من...

نمی‌دانم.

هر چه هستم، الان حال بهتری دارم.

پایان

نوشته‌ای از
سید‌صدرا مبینی پور

نوشته‌ی قبلی من
https://vrgl.ir/J3JJJ