THE WHITE ROOM

دستانی سفید، با رگ هایی آبی و صورتی؛درست مثل پوست یک جسد.
قدم های آهسته و محکم،چشمان آبی تیره که هیچ احساسی در آنها دیده نمی شد.
محکم قدم بر می داشت،اما حالت چهره اش،طوری بود که انگار میتوانست با نسیمی ملایم سقوط کند.
میتوانست با نسیم پر پر شود؛درست شبیه یک قاصدک.
صدای حرکت خون در بدنش؛درون گوش هایش می پیچید.
اتاق کوچک و سفید رنگ بود.

در تمام دیوارهایش،سقف و کفی آن،هیچ رنگی به جز سفید دیده نمیشد.
یک تشک سفید و یک کاسه.
اتاق هیچ بویی نداشت،هیچ ساعتی که بتوانی با کمکش زمان را بفهمی.
نمی‌دانست چند وقت است که آنجا گیر افتاده.
حتی اسم خودش،سنش را به یاد نمی‌آورد.
پیراهن سفید و بی نقصش انگار بخشی از دیوار های اتاق بود.
با هر بار پلک زدن،دیدش تارتر میشد.
میتوانست صدای انقباض ماهیچه هایش را بشنود،صدای حرکت مفصل هایش را.
دیگر نمیتوانست تحمل کند،رنگ اتاق چشمانش را میسوزاند.
حاضر بود برای نجات از این جهنم سفید،دست به هرکاری بزند.....هرکاری.
به انتهای اتاق رسیده بود.
به عقب نگاه کرد.
دوباره به سمت تشک قدم برداشت،کاسه را به آرامی بلند کرد.
روی تشک نشست و کاسه را زمین کوبید.




شکست.



تکه ی نوک تیزی از چینی شکسته را برداشت،گوشه ی پیراهن را بالا اورد.

نوک تیز چینی را آرام روی پهلویش کشید،لبه های ناهموارش پوست او را قلقلک میداد.

فشار بیشتری به پوستش وارد کرد،دردش غیرقابل تحمل بود....خون به آرامی از زخم پهلویش بیرون می جهید.






بالاخره،انگشتان خونینش را روی کفی سفید اتاق کشید.

لبخند زد.

حالا وقت این بود که دیوارها را با خون رنگ کند.