آغوش خونین و سرد ...)):

اشک های گابریل سرازیر می‌شود ...

باصدایی لرزان میگوید :« آخه چرا ، مگه چیکار کردم بجز اینکه با تمام وجودم دوستت داشته باشم ؟ ..»

سرش را پایین گرفته و به شاخه های زر روی زمین نگاه میکند ...

سوفی آرام میگوید :« مشکل از تونیست ، تو تمام تلاشتو کردی .»

گابریل فریاد میزند :« پس بهم بگو چرا نمیتونی منو بخوای ؟ ...»

سوفی زمزمه میکند :« اگه به عشق اعتقاد داشتم ، با تمام وجود عاشقت میشدم ... من نمیتونم دیوونه باشم ...»

گابریل میگوید :« اره ، مگه منو نمیبینی ؟ الان من دیوونه ام ، می‌دونی چیه ! اصلا حالت قشنگی نیست ، مخصوصا برای کسی مثل تو ...»

سوفی دستش را روی دامنش میکشد و میگوید :« ادمی مثل من ؟! »

گابریل با نیش خندی میگوید :« اره روانیی مثل تو دیگه ، ای کاش هیچوقت ندیده بودمت ، مرگ بهتر از این وضعیته ...»

- آنقدر میخوای ؟ »

- منظورت چیه ؟ چی ! »

سوفی چاقو براقی را از زیر دامنش بیرون میاورد ...»

- چیکار داری می‌کنی !؟ »

- می‌خوام کمکت کنم ، مگه خودت نگفتی بهتره بمیری ؟ .»

- وایسا ، چی ؟! صبر کن ...»

سوفی اولین ضربه را میزند ، خون داغ از بدن گابریل بیرون میریزد ...

چند دقیقه بعد سوفی دستی به صورت بی جان و سرد گابریل میکشد ، بوسه ای بر پیشانی اش میزند ، او را در آغوش می‌گیرد ...

جنازه اش را کنار درخت هلو خاک میکند ‌...

از آن به بعد هر روز برایش گل میبرد ...

- عزیزم ، حق با تو بود و نباید منو میدی ، ولی اشکالی نداره تو آخرین لحظه هاتو تو بغل من بودی ، کسی که عاشقشی ...)):🖤