احساساتی که برای من نبودند

می گویند گربه ها احساسات صاحبانشان را درک میکنند و سپس این احساسات روی آنها تاثیر می گذارد. نمیدانم ادم نیز اینگونه است یا نه ؛ اما گویی من گربه تو بودم.
شبی که روی زمین زانو زدی و از ته دلت برای ابدیت اشک ریختی من صدای غرق شدن خودم در احساساتت را شنیدم. صدای فریاد های غمگینت مرا در هم می شکست. اسمان آن شب دیگر نه ستاره ای داشت و نه ماه تابناکی. آن شب مانند چشم های خالی از احساسات زیبای تو سرد و سیاه بود.
نمیدانستم چگونه تسلی ات بدهم. من این هارا بلد نبودم . نمی دانستم چگونه تو را برای همیشه در آغوش بگیرم و چگونه اشک های روی گونه هایت را پاک کنم تا تاابد خشک بمانند. من حرف های زیبا و دلگرم کننده بلد نبودم آن شب. من فقط گذاشتم تا گریه کنی. تا خالی شوی از تمام آن خشم ها و نفرت . کاش می توانستم مانند تویی که صبح روز بعدش لبخند زدی بیخیال شوم ؛ اما نشد. من تاثیر گرفتم و آن احساسات را تا سال ها بعد در قلب کبود خود حمل کردم. من گربه ی تو بودم. گربه ای که آن شب تا ابدیت خود احساساتی را حامل شد که برای او نبودند. برای آن قلب کوچک او زیادی سنگین بودند.
اما من هنوز آرزو میکنم ای کاش آن جملات دلگرم کننده را آن شب بلد بودم تا آواز دلداری برایت می سرودم.