من نقاش آینه هام . حقیقت ها رو میکشم و مینوسم ... یه نقاش خیال باف ؛ یه قاصدک که دوست داره همیشه آزاد و تنها باشه ...
ادامه(میخواهم بمیرم)
ساعت از سه شب میگذشت که با صدای دختری به خود آمدم؛صدایی بسیار زیبا . به اطرافم نگاه کردم ،هیچ کس نبود اما صدا بود . از ترس در خودم جمع شدم. طنین خنده های دختر در اتاق پیچید . قلبم شروع به تند تپیدن کرد. آب دهانم را به زور قورت دادم، چانه ام به لرزه افتاد. با صدایی که میلرزید گفتم: چی کارم داری ؟)
جواب داد : هیچی . میخوام نجاتت بدم )
متعجب از حرفش گفتم : چی؟! چرا؟!)
دوباره با صدای بلند خندید و گفت: مگه خسته نشدی؟!)
با بغض گفتم : چرا.)
گفت : خب منم میخوام کمکت کنم .)
ترس یادم رفت، گفتم: چطور؟!)
گفت: خب ،فقط یه راه برای تجاتت از این زندون به اسم زندگی هست.)
با خوشحالی گفتم : خب چه راهی ؟!)
گفت: بهم اعتماد داری ؟)
کمی فکر کردم و جواب دادم: نه)
پرسید: چرا؟)
گفتم: من نه ترو دیدم، نه میدونم کی و چی هستی ؟ تو بودی اعتماد میکردی ؟!)
جواب داد: چرا که نه)
سکوت کردم ادامه داد: یعنی خیلی زود تهمت هایی که بهت زدن رو یادت رفت؟! بی معرفتی رفیقتو یادت رفت ؟! بی شرفی برادر دوستتو یادت رفت؟! بی احترامی های مدیر و معاون رو یادت رفت ؟! از همه بدتر، طرد شدن از طرف پدر و مادرتم یادت رفت؟!) مغزم هنگ کرد؛ او این چیزها را از کجا می دانست ؟!.کمی فکر کردم ؛ راست میگفت مگر مرگ اینها را را از یادم میبرد . گفتم : باید چه کار کنم ؟)
گفت : حالا شد .)
بعد از کمی مکث گفت : خودکشی)
بعد از ظهر بود. آ ماده شدم که برای کلاس زبان به موئسسه بروم . موئسسه داخل یک مجتمع بزرگ و بلند بود . داخل مجتمع که شدم ، مردی از پشت پیشخوان بیرون و به طرفم آمد و گفت : خانم مقدم ، کلاستون هفت دقیقه است که شروع شده) داخل اسانسور شدم و دگمهء طبقه هفتم را فشردم . دوباره صدای دیشب در گوشم پیچید : نمیخوای کارو تموم کنی ؟) آب دهانم را قورت دادم و گفتم : بعد از کلاسم میرم رو پشت بوم .)
پرسید : چرا الان نه ؟ اگه دوباره یه نفر داخل کلاس ناراحتت کرد چی؟!) جواب دادم : نه اگه نَرَم، به بابام زنگ میزنن و گذارش میدن .)
سریع جواب داد : خب بزنن ، تن مردتو که سلاخی نمیکنن.) تنم از حرفش لرزید . توی آینهء داخل آسانسور خودم را نگاه کردم، تنها چیزی که نشان میداد مردهء متحرک نیستم تپش قلبم بود؛ آنقدر منظم میزد که انگار نه انگار یک ساعت بعد دیگر نمیزند .
تقه ای به در زدم و وارد شدم . معلم با ابرو های در هم گفت : خانم مقدم، دیگه تکرار نشه لطفا) تکراری در کار نبود ، من میمردم و به دنیای خودم میرفتم ، دنیایی که خودم تایین میکردم چگونه پیش برود ؛ این را آن دختر خوش صدا در گوشم گفت . روی میز خالی ،کنار دختری نشستم . سنگینی نگاه پسری را رویم احساس میکردم ، اما جوری رفتار میکردم که مثلا متوجهء نگاهایش نشدم.
معلم میگفت، میخواند،مینوشت، مینشست و دوباره بلند میشد و بغضی اوقات هم میخندید. این ها را میدیدم اما نمیشندیم ، چون من آن موقع فقط صدای دلنشین دختر را مینشیدم . سرم آنقدر درد میکرد که حتی دیگر تصویر اطرافم را هم واضح نمیدیدم . چه بلایی داشت به سرم می آمد ؟! خدا میدانست؛ البته اگر وجود داشت.
کلاس تعطیل شد ، داخل آسانسور رفتم و دگمهء طبقه یازذهم را فشار دادم ، به تصویر خودم در آینه روبه رویم چشم دوختم . صدا در گوشم ارام گفت: بلند شو کارو تموم کن ، خودتو هم راحت کن ) پیرو دستورش شدم . برای رفتن به پشت بام ، باید هشت پله را بالا بروی تا به یک در آهنی کوچک می رسیدی ؛ در نیمه باز بود .
قدم را که از در بیرون گذاشتم ، باد سری به صورتم خورد. پشت بام عریض و دراز بود .، شاید نزدیک به هزار متر ، شاید هم بیشتر . قلبم نامنظم میزد ، انگار فهمیده بود که اخرین تپش هایش است . نفسم بند امده بود و پاهایم میلرزیدند . دوباره صدا در سرم پیچید : چرا واستادی ؟ میخوای استخاره بگیری ؟)جلو رفتم ، انگار به پاهاهایم وزنه های صد کیلویی وصل بود ، توان بلند کردنشان را نداشتم . اینبار صدا عصبانی گفت : زودباش دیگه . من علاف تو نیستم که !) چانه ام به لرزه افتاد . سمت لبه پشت بام رفتم . دورش را با نرده های خیلی کوتاهی محصور کرده بودند . هوا را به داخل ریه هاییم کشاندم ، آب دهانم را با صدا قورت دادم ، پاهایم را روی نردهء قطور گذاشتم . همه چیز برای مرگی تلخ مهیا بود ، یعنی جسم بی روحم چگونه میشد ؟! .
روح در بدن حکم مادر را دارد ، مادری که اگر فرزندش را لحظه ای ول کند و از پیشش برود، از حرکت می ایستد تحمل نبود مادرش انقدر برایش سخت است که ثانیه ای نگذشته دق میکند و میمیرد . پاهایم را لبه پرتگاه گذاشتم . قلبم با شدت میکوفت . گفتم: تقصیر خود لعنتیت بود دیگه ؛ اگه انقدر نمیشکستی الان اینجا نبودم) صدای طنین خنده های دختر بلند شد ، گفت: اره، راست میگی ، تقصیرا گردن این قلب بد مصبه ) ارام ادامه داد : برو جلوتر و خودتو خلاص کن دختر. برو.) پیرو دستورش عمل کردم که با صدایی غیر از صدای دختر ایستادم : مهلا!!!)
دختر گفت: گوش نده ، بپر )
دوباره صدای پسر : مهلا برگرد عقب.) قدمی به عقب برداشتم .
_بهت گفتم گوش نده بهش . ببین اون میخواد برت گردونه به اون تهمت ها و زندگی جهنمیت . برنگرد، فقط بپر .)
_ مهلا جانم... عشقم . برگرد عقب.)
ایستادم ، قلبم هم ایستاد ، من عشق چه کسی بودم ؟! مگر کسی هم هم عاشق من میشد ؟!.
گفت: ببین عزیزم . گوش کن ، نباید بپری . مهلا نباید بپری . اگه بپری منم باهات میپرم .) متحیر از حرف هایش برگشتم . پرهام بود ، همان پسری که همیشه نگاهش روی من بود . زبانم حرکتی نکرد . خواستم برگردم که صدای جیغ دختر در گوشم پیچید ، دستانم را روی گوش هایم گذاشتم و محکم فشرم ، سرم گیج رفت. با صدایی که عصبانیت درش موج میزد ،گفت : چه کار داری میکنی احمق؟! داره خامت میکنه ، فکر کردی واقعا عاشقته؟! نه عزیزم ، داره بلوف میزنه . ببین فقط یه پرش ترو از اینجا میبره به جایی که دلت میخواد . وقتی اونجارو ببینی ، عشق واقعی رو با چشای خودت میبینی . اینجا عشثی وجود نداره ، فقط تظاهره .)چشمانم را بستم و پریرم.
پریدم اما هنوز قلبم میزد . انگار به جای اینکه پایین بپرم، به اغوش پرهام پریده بودم . اغوش گرمش ، ارامش را به من انتقال داد . سرش را روی صورتم خم کرده بود با چشمانش که نگرانی درش موج میزد به من نگاه میکرد. میتوانست بدون هیچ فاصله ای ببوسدم . اما فقط با عشقی خالص به من که در بغلش روی زمین نشسته بودم نگاه میکرد.
دستش را دور پهلویم گذاشته بود و مرا به خودش میچسباند . آب داهنم را قورت دادم . چشمانش را روی صورتم چرخاند و بالاخره روی لبم ثابت ماند . لبش تکان خورد ؛ تماسشان باهم مصادف با جیغ بلندی در گوشم بود . از پرهام فاصله گرفتم ، دستانم را روی گوشهایم فشار دادم و فریاد زدم: ولم کن.) صدایش دیگر زیباو و دلنشین نبود ، با صدایی که از ته گلو بیرون می امد گفت : بپرو بمیررر...) جیغ کشیدم : ولم کننننن...) صدایش لحظه به لحظه بالاتر میرفت . با همان صدای ته گلویی گفت : بپر ،وگرنه زندگی رو روت حروم میکنم.) تنم مور مور شد، لرزید، تشنج کردم؟! نمیدانم . فقط میدانم که تنم لرزید .
پرهام سرم را روی سینه اش گذاشت و آرام روی زمین نشاندم و گفت: عشقم، نفسم ، زندگیم ، ترو خدا آروم باش .) هق هق گریه ام بلند شد ، اشفته گفتم : نمیذاره . اجازه نمیده، مدام میگه : بپر و بمیر.) سرم را از روی سینه اش برداشتم و بر روی شانه اش گذاشتم . با نگرانی در چشمانم خیره شدو گفت : کی؟ کی اجازه نمیده آروم باشی؟!) چشمانم خیس اشک شدند، با بغض گفتم : یه دختره ، میگه اگه خودکشی کنی ، دیگه کسی اذیتت نمیکنه ، کسی ناراحتت نمیکنه. میگه اگه بمیری وارد دنیایی میشی که که زندگیت دست خودته و هر جور دلت بخواد...) نفسم بند آمد، نمیتوانستم حرفی بزنم ، ریزش اشک هایم وقفه نداشت .
پرهام با حرص مرا بوسید . بوسه ای عمیق. وقتی جدا شدیم ، متحیر نگاهش کردم و پرسیدم: چرا این کارو کردی ؟!) لبخندی زدو گفت : اونی که ازش حرف میزنی ، وقتی سراغت اومد که تو تنها بودی ،ولی حالا پیش منی . من هم عاشقتم . چطور میتونه ترو از من بگیره ؟! مگه قبلش جنازهء منو رد کنه سراغت بیاد . عشق من.
(ژیناگراوند)
۰۳.۵.۳۱
ساعت: 03:12
مطلبی دیگر از این انتشارات
دردِ بی درمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات عفونی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشت های یک گریز