نانوا هم جوش شیرین می زند...
این زندگی درهم
این زندگی درهم
هوا گرم است و من حتی حوصلهی روشن کردن پنکه را هم ندارم. ترجیح میدهم کمی ریاضت بکشم و با آنهایی که مجبورند زیر نور مستقیم خورشید کار کنند و یا اینکه در خانهشان هیچ وسیلهی سرمایشی ندارند، احساس هم دردی کنم و از طرفی اختیار کولر آبی را به دست پدر سپردهام که هر وقت دلش خواست آن را برای خودش روشن و خاموش کند.
هوا گرم است و همین بهانهی خوبی شده تا دولت همه جا را تعطیل کند. حوصلهی بحث در بارهی اینکه آنها چرا نتواستهاند برق را مدیریت کنند را ندارم، اما فقط این را میدانم تنها جایی که من به آنجا تعلق دارم، به خاطر این سوء مدیریت فردا پنجشنبه تعطیل است و من می بایست تا شنبه صبر کنم تا بتوانم به کتابهای مورد نظرم دسترسی داشته باشم. کاش کتابخانهها شامل تعطیلی نمیشدند.
فکر میکنم گرمی هوا به اینترنت و سایتها هم سرایت کرده است. ویرگول باز نمیشود و همچنین بخش جستجوی کتاب کتابخانهی حرم از کار افتاده است که البته اگر هم درست بود هیچ فایده نداشت چون فردا به خاطر گرما همه جا تعطیل است.
هنوز از محل کار جدید خبری نیست، قرار بود از ابتدای مرداد مشغول کار بشوم ولی همچنان بیکار در خانه نشستهام و وقتم را با کتابها می گذرانم. پارادکس عجیبی است از آن جهت که من به عنوان یک مهندس ساختمان بر ساخت خانهها نظارت میکنم اما خود هیچ مسکنی برای زندگی ندارم و به صورت یک مهمان در خانهی پدری حضور دارم که آن هم مشخص نیست دقیقاً چه موقع زمان اقامتم به پایان میرسد.
اگر به من بود، هیچ گاه یک مهندس ساختمان نمیشدم و ترجیح میدادم یک شغل با دردسر و ریسک پایینتری داشته باشم و از آن طرف بیشتر وقتم را به نوشتن و خواندن اختصاص بدهم. اما این واقعاً جای تعجب دارد که من با حقوق مهندسی تا آخر عمرم نمیتوانم صاحب خانه بشوم.
البته یاد گرفتهای که خدا را در هر صورت شکر کنم و غیر از این هم چارهای نیست. شاید در آینده معجزهای رخ دهد و مسیر زندگیام تغییر کند و به جای نظارت بر ساخت و ساز خانههای مردم، به وسیلهی نوشتن بر افکار آنها تأثیر بگذارم. حداقل اگر صاحب خانه نمیشوم به جای آن مالک مطالبی خواهم شد که شاید بعدها باعث شود مردم کمی در مورد آنها تأمل کنند.
روزهایی که کتابخانهها بسته هستند، دلم بدجوری میگیرد. برای من که تقریباً ارتباط زیادی با آدمها ندارم و از طرفی از عهدهی مخارج سفر و سایر تفریحات برنمیآیم، تنها همین رفت و آمد به کتابخانهها باعث ایجاد امید به زندگی در من میشود و از طرفی برای کسی که در انزوایی خودخواسته گیر افتاده است، کتاب آخرین پناهگاه امن او خواهد بود.
یکی از آرزوهایی که همیشه در سر آن را میپرورانم، داشتن یک پیانوی خوب است و اینکه بتوانم نواختن آن را بیاموزم. شما اگر به ادبیات قدیمی(کلاسیک) علاقه داشته باشید حتما این احساس من را درک خواهید کرد که چرا علاقه به یادگیری موسیقی به خصوص پیانو در من ایجاد شده است.
به نظرم یک زندگی ایدهال آن است که شما به منابع نامحدودی از کتاب دسترسی داشته باشید و از طرفی هم این امکان برای شما فراهم شده باشد که زیر نظر یک استاد ماهر، موسیقی مورد نظرتان را یاد بگیرید و در زمانهایی که تنها هستید، دست به خلق یک آهنگ یا یک نوشتهی زیبا بزنید. دلم میخواهد در انزوا به نواختن پیانو بپردازم و آن قدر بنوازم که متوجه گذر زمان نشوم و در موسقی محو بشوم و دیگر چیزی از وجودم باقی نماند، همان طور که خواندن بعضی از شاهکارهای ادبی من را از خود بی خود می کند.
اگر فرشتهای باشد که آرزوها را برآورده می کند، از او یک پیانو و یک کتابخانه پر از کتاب درخواست خواهم کرد، چون در نهایت خوشبختی برای من داشتن همین خواستههای به ظاهر کوچک است و این گونه زندگی برایم معنا پیدا میکند.
17 مرداد 1403
یه روز گرم دیگه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماهِ زندگیِ من..
مطلبی دیگر از این انتشارات
طرح یک پرسش: فلسفه به چه کار ما میآید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستون پرتغالی