برای اندوه های مردانه که هیچ وقت حرفی از آنها زده نشده.

...
...

وقتی زن دایی به دایی خیانت کرد ،من هفت ساله بودم .بعد از دیدن آن اتفاق که بقول خودش شوم بود دیگر نتوانست در خانه مشترکشان بماند و با یک چمدان به خانه ما آمد چون روی رفتن به خانه پدری اش را نداشت چون جلوی پدرش وایساده بود بخاطر لیلی ...
خبر که بگوش آقاجان (پدر بزرگم ) رسید با اینکه قهر بود ولی واسطه فرستادند که دایی دم نزند و آبروی لیلی را نبرد چون او یک زن است و نباید با آبروی او بازی کرد ...دایی در اوج احترام به لیلی از او جدا شد و هیچگاه در هیچ جمعی از خیانت لیلی حرف نزد .
یکسال پس از طلاق دایی جان و لیلی؛ موقع سالگرد ازدواجشان دایی با چشمان اشکبار به خانه آمد ولی تا مادر او را دید سریع زبانش را با تندی چرخاند که مرد گریه نمی‌کند و غصه نمی‌خورد بهتر است سرت را با کار گرم کنی تا یادت برود ‌.دایی دوباره دم نزد و بغضش را قورت داد و به اتاق رفت ...
دایی کم حرف نشد ولی سیمای چهره اش رفت
خنده اش محو نشد اما برق چشمانش چرا
موهایش سفید شد اما خودش را نباخت
دلش پر بود اما گوش شنوای ما بود
یک شب که تنها بودیم به اتاقش رفتم تا کمی صحبت کنیم اما هرچه دایی را صدا زدم بیدار نشد
تکانش دادم بیدار نشد
از ترس به گریه افتادم اما دایی بیدار نشد
دایی هیچوقت بیدار نشد .
تنها خطی که از دایی در آن شب پیدا شد برای لیلی بود :نوشته بود که از تاریخ هفتمین روز از آخرین ماه تابستان عاشقت شدم و تا امروز هنوز هم عاشقت هستم لیلی من ...
دایی تا آخرین لحظه همان مرد خوش پوش و مرتب باقی ماند و در ظاهرش هیچ عیبی نبود اما قلب دایی بیشتر از این تحمل نداشت.
دایی شب هفت شهریور مرد !



بچه‌ سال که بودم در نزدیکی خانه یمان یک همسایه داشتیم که پسرش همسن من بود ،اسم پسرک همسایه ما محمد بود .
محمد دوست خوب من بود برعکس همه پسرکان مرا مسخره نمی‌کرد بجایش همیشه مرا حمایت می‌کرد.
یک صبح که برای بازی به کوچه رفته بودیم محمد با چادرم برای من یک دامن درست کرد از آن دامن های قشنگی که دلت برایش قنج می‌رود،بعد از بازی محمد یواشکی گفت اگر میخواهی پارچه بیاور تا دامنت را برایت درست کنم ...
با شوق به مامان گفتم که برایم پارچه بخر تا محمد برایم دامن بدوزد..
بابا از آن طرف سالن زیر لب گفت :بحق چیز های ندیده پسر را چه به خیاطی و دامن دوزی .
مامان برایم پارچه نخرید و بعد از آن اجازه نداد که با محمد دوست باشم چون از نظر او محمد پسر بود اما مردانگی نداشت برای همین دوست خوبی نبود ؛البته اگر مردانگی هم داشت پسر بودنش دلیلی بود که ما دیگر دوست نباشیم .
اما من دین و دلم در همان دامن بود ؛به خودم قول دادم هرجور که شده پول پارچه را جمع میکنم و بعدش پارچه را به محمد میدهم تا برایم دامن بدوزد .
دقیقا سه ماه طول کشید تا پول پارچه را جمع کردم و یواشکی پارچه را به محمد رساندم ..
محمد برایم دامن دوخت اما حشمت آقا پدرش در آخرین لحظات دوخت دامن فهمید که در زیر زمین خانه یشان محمد خیاطی می‌کند و محمد را عاق کرد چون از نظر حشمت آقا مردی که مردانگی ندارد لباس زنانه می‌دوزد.
محمد دامن را یک عصر تابستانی به من داد و برای همیشه از آن محله و شهر رفت .
از محمد هیچ خبری نداشتم تا شش ماه پیش که برای دیدار خاله ام به فرنگ رفته بودم آنجا مغازه بزرگ محمد را دیدم و با پرس و جو فهمیدم که محمد همان سال به هر زور و بدبختی در یک خیاط خانه مشغول به کار شده و پول رفتنش را جور کرده و در فرنگستان به مدرسه خیاطی رفته و برای خودش اسمی در کرده بود ...
خوشحالم که محمد به حرف حشمت گوش نداد و خیاط شد ؛محمد از هر مردی مرد تر است چون با اینکه عاق بود اما تمام مخارج بیماری پدرش را پرداخت کرد.
برای خواهر دم بختش جهیزیه خرید
و تا آنجایی که می‌تواند برای بچه‌ های فقیر شهرمان لباس می‌فرستد.



پدرم که مرد ؛احسان سربازبود.
احسان برادر دردانه و بچه‌ آخر خانواده است .
همان روز که پدر فوت شد عموجان به احسان خبر داد و ما صبر کردیم تا احسان برسد و سپس مراسم خاکسپاری پدر را بگیریم .اما احسان زنگ زد و با صدایی که از ته گلویش به زور بیرون می‌آمد گفت :زری من نمیرسم که بیایم و بغضش شکست
قلب من هم با بغض او شکست ...
عموجان گفت که به دنبال احسان می‌رود شاید کاری بتواند بکند .
با هزار خواهش و تمنا و شیرینی عموجان فرمانده را راضی کرد که احسان فقط در مراسم خاکسپاری باشد .
مراسم که برگزار شد ،برادر‌غم‌دار من لباس های مشکی اش را عوض کرد و بجایش رخت سربازی تن کرد تا به محل خدمتش برگردد ..
شش ماه بعد از پدر ،احسان سربازی اش را تمام کرد و به خانه برگشت اما هیچ وقت دلتنگی بی امان او خاموش نشد ...
احسان بعد از برگشت از سربازی بخاطر نبودش و مرگ پدر ۳ماه بستری شد و در تمام این ۳ماه مادر لعنت فرستاد به تمام آدم هایی که بویی از انسانیت و درک نبرده اند .



پی نوشت:برای تمام مردهایی که گریه نمیکنن

بجایش سکوت می‌کنند

غصه هایشان را در دلشان پنهان می‌کنند و گوش شنوای دیگران هستند

برای آنهایی که تنهایی و سختی سربازی را به جان می‌خرند و دم نمی‌زنند

پی نوشت دوم:داستانها تماما ساخت ذهنه .

پی نوشت سوم:برای مردها همین ...

پی نوشت چهارم :از خاطراتی بنویسید که توش اندوه های مردانه نادیده گرفته شده ..