دلم دیگر با "خودم" راه نمی آید، هر روز پرسه میزند در خیال " تو"
برای نویسنده ها
شخصیتت را طراحی میکنی،به قلم میآوری و تعریفش میکنی..مگر چه گناهی کرده بود؟
چرا آخر داستان او را به قتل میرسانی؟
برای نویسنده هایی که به شخصیت هاشون وابستهان؛میدونم نبودنِ شخصیت چقدر سخته..مخصوصا مرگشون
نويسندگان همینند؛ شخصیت را متولد میکنند و در آخر آن را به دست موج های سرنوشت میسپارند.
این چه قانون مسخره ایست؟
من میخواهم تمام داستان ها آخرشان زیبا تمام شود،مرگ کسی نباشد و غمی نگنجد..چرا انقدر درد میگنجد؟چرا قرار نیست تمام داستان هایمان آخرش خوب شود؟! آیا ما گناهی کردیم؟ یا شخصیت ها!
ما آنها را میسازیم..گاهی همین شخصیت ها بهترین دوستمان میشود.
چرا باید آخر داستان شخصیت بمیرد؟
مثل این میماند بهترین دوستت را بکشی.
از من میپرسند کدام شخصیت را به دنیای خودت میآوری؟
چه باید بگویم؟بگویم که از این دنیای بیرحم هراس دارم و دلم نمیخواهد شخصیتم کنارم باشد؟
به قولی؛
نمیدانم اگر شخصیت شخصیت هایم را به این دنیای بیرحم بیاورم آیا به خوشبختی داستانی که من نوشته ام خواهند بود؟
برای عزیزترین شخصیتِ داستانم:
متاسفم که آخر داستان بدونِ تو تمام شد.
امیدوارم در فصل های بعدی معجزهی بودنت را به قلم بیاورم...❤️🩹
نويسندگان آیا مرا درک میکنید؟
این چه رسمیست؟
آیا شما با این اوضاع کنار آمده اید؟اینکه شخصیتی که ماننده فرزندتان است را بمیرانید!
آخر داستان همیشه خوب تموم نمیشه؛این بخشی از حقیقته
ما باید به نبودِ شخصیت هامون عادت کنیم؛
بخشی از زندگی ما بسته به تار موی شخصیت هامون..جوری بسازینشون که نقش بچتون رو داشته باشن❣️
فقط نویسنده ها میفهمن چی میگم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی، ازدواج و دیگر هیچ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
گل ها هم حرف می زنند..!
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیز گِر ژینا...