یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو مینویسم!
تابستانی به رنگ خردلی
نمیدونم چرا هر تابستون کلی نقشه برای خودم میریزم، بعد محض رضای خدا یکیش هم عملی نمیشه، بعد سال دیگه بازم نقشه میریزم!
ولی با وجود این ازش ناراضی نیستم، خودمونیم شاید سه ماه استپ کرده باشم و یه قدمم برنداشته باشم، ولی حداقل بگی نگی خوش گذشت:)
برای اولین بار کسی غیر خانواده ام برام تولد گرفت.
بعد شیش سال دوباره شانس زیارت امام رضا رو بدست اوردیم (عکس های خودم چهره های زائرا توش مشخص بود نشد بزارم)
بعد ده سال یه کتاب کاغذی خریدم و تا خود صبح تو قطار خوندمش (مجموعه اسکای وارد براندون سندرسون معرکه ستتتتت)
فهمیدم نیچه از چیزی که به نظر میرسه روانی تره
برا مملی یه دوچرخه خریدم (یادش بخیر، وقتی شلوارش گیر کرد به زنجیرش و فکر میکرد داره میمیره خیلی سخت بود درحال از خنده گریه کردن نجاتش بدم)
رفتیم سر کار حضوری و بعد کلی حرص خوردن بازگشتیم.
و البته یه عالمه با پ سرو کله زدیم (عکس از اینترنته)
صادقانه بگم جز مورد آخری حتی یکیش هم مفید نبود، امیدوارم پاییز و زمستون جبران کنم
پ.ن۱:از شما چه خبر؟
پ.ن۲: رئیس چالش تابستون خردلی ایشونه
پ.ن۳: نظرم عوض شد، میمونم، جوش این چند وقت داره مثل قدیما میشه:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی ادامه داره
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینجا بدون من
مطلبی دیگر از این انتشارات
مگر می شود تو را رها کرد؟