نویسنده، کارشناس جامعهشناسی، مدرس سواد رسانه
تابستان خود را چگونه تمام کردید؟!
هشدار: این پست یک پست طولانی و مفصل است؛ ولی با یک موضوع جذاب. خواندن این متن را اگر آغاز کردید، حتما تا پایان ادامه دهید؛ هرچند طولانی ست.
پنجشنبه، هجده مرداد 03
دیروز بعد از یک سال رفتم باغ غدیر.
بله؛ بعد از یک سال. درواقع در سالگرد آن اتفاق شوم.
یک سال بود که پایم را در باغ غدیر نگذاشته بودم. احساس میکردم آن مکان طلسم شده و حق ندارم واردش شوم. احساس میکردم اگر آنجا بروم، اتفاقات تابستان چهارصد و دو انقدر توی ذهنم میچرخند که روانیام میکنند. دیروز ولی سالگردش بود. هجده مرداد.
هجده مرداد، آخرین باری بود که رفته بودم باغ غدیر. الان که به آن فکر میکنم، از اساس کار احمقانهای کردیم و افتضاحترین موقعیت را برای تعیین مهریه انتخاب کردیم. درواقع یک جلسه غیررسمی بود که اول خودمان به توافق برسیم و بعد فامیل را دعوت کنیم.
ولی به هرحال، قبل از هجده مرداد، من سعی کرده بودم همه حرفهایم را با خدابیامرز بزنم. همه ابهاماتم را حل کنم تا بعد بروم سراغ مهریه. آن شب بعد از این که مهریه را امضا کردیم و قرار شد با خدابیامرز برویم قدم بزنیم، آن اتفاق شوم افتاد. آن اتفاقی که هرگز نباید توی زندگی من میافتاد. درواقع من مرتکب لغزش شدم. من گناه بزرگی مرتکب شدم.
گناهم این بود که آن شب، فقط برای چند لحظه، احساس رهایی و آرامش کردم. فقط برای چند لحظه احساس کردم لازم نیست همهچیز را انقدر سخت بگیرم. لازم نیست به خودم سخت بگیرم. فقط برای چند لحظه، وقتی داشتم با خدابیامرز قدم میزدم، احساس کردم انگار دنیا میتواند قشنگتر بشود. میتوانم از قلعه بتنی بیرون بیایم. میتوانم مثل بقیه خوشحال باشم. میتوانم مثل همه دخترهایی که میشناختم و نمیشناختم، دختر باشم. یک دختری درونم بود که سالها زندانیاش کرده بودم، دهانش را بسته بودم و حالا آن دختر داشت بیرون میآمد و دلش میخواست پابرهنه روی چمن بدود و دستانش را باز کند و آواز بخواند... چه غلطها!
فقط برای چند لحظه، فکر کردم شاید بشود کمی فکر نکنم و بگذارم آن دختر کارش را بکند. فکر کردم میشود به یک خدابیامرز اعتماد کرد، فکر کردم شاید بتوانم کمی راحت بگیرم و بعدها، شاید دو سه ماه بعد، عاشق بشوم. و یک لحظه، فقط یک ثانیه، فکر کردم عاشق شدن هم چیز بدی نیست. فکر کردم لازم نیست دائم بخواهم دودوتا چهارتا کنم و سخت بگیرم و بدبین باشم.
همه اینها گناه محض بود. حماقت محض بود و برای من خیلی زشت است که انقدر احمق بودم. کی گفته من مثل بقیهام؟ کی گفته حق دارم احساس کنم آزادم؟ کی گفته حق دارم حتی برای لحظهای بخواهم مثل بقیه باشم؟ کی گفته من حق دارم حتی به دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر کنم؟
دختر را زنده به گور کردم. یک گودال به عمق پنج متر توی قلعه کندم و دختر را با دست و پای بسته انداختم آن تو. وقتی میخواستم دست و پایش را ببندم کلی پنجه زد و لگد انداخت؛ طوری که همه جانم درد گرفت و صورتم خونی شد. ولی آخرش من دفنش کردم. روی دهانش چسب زده بودم و به صدای جیغهای خفهاش از پشت چسب توجه نکردم. انقدر خاک رویش ریختم که محو شد. یک سنگ هم روی قبرش گذاشتم. گذاشتم دختر درونم خفه شود و بمیرد و خوراک حشرات شود.
ولی شبها... یک سال است که هرشب، توی سکوت و تاریکی، وقتی گوش تیز میکنم، صدای دختر را از زیر خاک میشنوم. منطقی نیست. اگر کسی توی عمق پنج متری دفن شده باشد و دهانش چسب خورده باشد باید خیلی زود بمیرد. حتی اگر زنده هم باشد نباید صدای جیغش تا بیرون، تا اتاق خواب من برسد.
ولی میرسد.
مشکل همین است که هیچ چیز منطقی نیست.
دختر زنده است و دارد آن زیر جیغ میزند و من شبها و کلا هر وقت تنها هستم صدایش را میشنوم. حتی گاهی با جیغ، بلند بلند حرف میزند که این هم غیرممکن است. نمیگذارد بخوابم. نمیگذارد زندگی کنم. توی این یک سال اصل بهتر نشده، بدتر هم شده. صدای جیغش بلندتر شده و بیشتر لحظاتم را اشغال کرده؛ حتی وقتهایی که تنها نیستم. انگار دارد آرام آرام از خاک میخزد بیرون.
گاهی توی خواب و بیداری، میبینمش که آمده بیرون و با پیراهن بلند و خاکی و موهای سیاه موجدار بلندش، پابرهنه روی چمنهای باغ غدیر میدود. میدود و آواز میخواند.
گاهی از ذهنم میگذرد نبش قبر کنم و مطمئن شوم هنوز زیر خاک است. بعد با گلولههای نُه میلیمتری نوک نرم، از نزدیک به پیشانیاش شلیک میکنم، به همانجایی که مبداء این افکار احمقانه و دخترانه است. طوری شلیک میکنم که تکههای مغز و جمجمه و دستههای موهایش بپاشد توی صورتم، بپاشد همهجا. و بعد به قلبش شلیک میکنم. انقدر تیربارانش میکنم که تکهتکه شود. بعد میسوزانمش. بنزین میریزم روی بدنش و میسوزانمش. شاید هم تکههایش را بریزم جلوی تمساحهایی که توی خندق قلعه دارم.
یک سال است که دارم برای همان چند ثانیهی هجده مرداد پارسال خودم را مجازات میکنم. به خودم حق خوشحال بودن نمیدهم. حق زندگی کردن هم همینطور. حق دوست داشتن و دوست داشته شدن هم همینطور. و تصمیم قطعی گرفتهام که همینطور بمانم.
یک سال است که زنده به گور شدهام و تصمیم گرفتهام بقیه عمرم را هم بمیرم.
(تابستان پارسال، جریان خواستگاریام بعد از چند ماه بخاطر اختلافاتی سر مهریه، به نتیجه نرسید. بعد از آن تا همین تابستان، آن فرد مورد نظر با لقب خدابیامرز، به طرق مختلف پیگیر بود. مشاوره، بحث میان خانوادهها و خودم و او و کلی مسئله دیگر داشتیم این تابستان.)
پارسال قبل از بهم خوردنش، همان جلسات اول، مامان گفت: بیا فال بگیریم ببینیم تهش چی میشه؟
من گفتم برو بابا... یعنی اصلا اعصابش را نداشتم. در اوج فشار روحی و سردرگمی بودم. انقدر که صورتم پر از جوش شده بود و زهراسادات وقتی من را دید، نگاهی به صورت گلگلیام کرد و گفت: حالا فهمیدم چقدر از ازدواج بدت میاد!
مامان دیوان حافظ کوچکش را که همیشه دم دستش بود، برداشت و چشمانش را بست. نیت کرد و فاتحه خواند و آن را باز کرد. این شعر معروف آمد: یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم مخور...
من بیت اول را نخوانده، لبانم را برهم فشار دادم و گفتم: جناب حافظ امشب حالش خوب نیست، یا شایدم میخواد منو اسکل کنه!
مامان میخندید و من لب و لوچهام را کج میکردم.
-یوسف گمگشته؟ یوسف؟ خداوکیلی یوسف؟ حالا اگر گفته بود آنخماهو یک چیزی...
و البته حس میکنم مسخره دو عالم شدهام.
اسفند چهارصد و یک، وقتی راهیان نور بودم، مادرجان خواب دیده بودند من در همان مناطق جنوب ایستادهام و مادر مرحومشان برایم یک جفت کفش سفید هدیه آوردهاند. من کفشها را پوشیدهام، نگاهی بهشان انداختهام و گفتهام: هوم... بد نیست!
مادرجان از همان اسفند فهمیده بودند خبری در راه است. برای همین وقتی فروردین، توی راه خانهی عمه صدیقهی بابا، مادرش برای اولین بار زنگ زد، مادرجان اصلا تعجب نکردند. به هرحال از همان اول همهچیز برایم فرق داشت. اینطور نبود که برایم کاملا عادی باشد. وقتی یادش میافتادم احساس میکردم قلبم میگیرد. احساس میکردم این فرق دارد. البته نه خوشحالی بود نه غم. فقط احساس میکردم این با بقیه فرق دارد.
از آن حالتهایی بود که خدا میزند پس کله آدم. انگار یکی هولم میداد که ادامه بدهم. بعد که خواب مادرجان را فهمیدم و تداخلش با راهیان نور را، با خودم گفتم حتما شهدا اینطور خواستهاند(و هی توی دلم میگفتم شهدای عزیز، من اصلا توی راهیان نور درباره ازدواج حرفی نزده بودم... چیزهای مهمتری خواسته بودم که ممنون میشوم همانها را بدهید!). بعدش که نشد، به شهدا گفتم: دقیقا فازتان چیست؟ خب خودتان این را گذاشتید توی کاسهی من. مسئولیتش با شماست. چرا تا یک جایی همهچیز را پیش بردید و بعد با مغز کوبیدیدش زمین؟
بعد هر وقت میرفتم حرم شهدا و او هم بود، حس میکردم پنج تا شهید گمنام دارند هرهر به ریشمان(البته من ریش ندارم، فقط به ریش او) میخندند. اصلا انگار نشستهاند آنجا تا ما ظهر برسیم و شهدا قاهقاه بزنند زیر خنده و بگویند: خخخخ! اینا رو... همونان که چندماهه اسکلشون کردیم!
بعد بزنند سر شانهی هم و غش کنند از خنده.
اصلا انقدر از دست شهدا و این مسخرهبازی که توی زندگیام راه افتاده لجم گرفته بود که گفته بودم یا درستش میکنید، یا راهیان نور بعدی میآیم توی خاک یادمانها و مناطق عملیاتی تف میکنم! و درواقع راهیان نور چهارصد و دو، میخواستم بروم دعوا. فقط انگیزهام دعوا و داد و بیداد سر شهدا بود، که این چی بود گذاشتید توی کاسهام؟ چرا همهچیز مثل آدم پیش نرفت؟ چرا از یک جایی به بعد ول کردید کار را؟
البته تا پایم به مناطق عملیاتی، تف کردن و فحش دادن و دعوا یادم رفت. بجایش فقط گریه کردم و نق زدم به شهدا. الان هم نمیدانم چقدر تاثیر داشته و بالاخره میشود یا نه؟
گاهی هم با خودم میگویم این که شهدا این قضیه را شروع کردهاند به این معنی نیست که هدفشان ازدواج بوده. فقط خواستهاند من بزرگتر شوم، رشد کنم. و واقعا با وجود تمام کوفت بودن این یک سال، احساس میکنم الان نسبت به سال قبل بزرگترم. خیلی چیزها را فهمیدهام. اصلا رنج خودش یک چیزی بود که بودنش سخت بود ولی دوستداشتنی. آدم وقتی غمگین است انگار آدمتر است. حداقل من اینطوری حس کردم.
مامان بارها به من گفته: صبر تلخ است ولی میوهی شیرین دارد.
نمیدانم آن میوهی شیرین چیست، ولی میدانم الکی اسمم را شکیبا نگذاشتهاند.
ترم اول که بودم، برای درس مردمشناسی مقالهای میخواندم با موضوع آداب و رسوم کهن مردم جیرفت برای دفن مردگان؛ دقیق یادم نیست، یک چنین چیزی بود. اول مقاله، نویسنده بحثی را مطرح کرد به نام مناسک گذار. مناسک گذار، اصطلاحی در مردمشناسی ست و به معنای آداب و رسومی ست که در فرهنگهای مختلف و در مقاطع مهم زندگی اجرا میشده؛ مراحلی که زندگی انسان دچار تغییر بزرگی میشود، دگرگونی اساسی هویت انسان. مراحلی چون تولد، بلوغ، ازدواج، پیوستن به دین یا گروه و مرگ. از گذشته، مردمان جوامع کهن، برای چنین مراحلی آدابی داشتند و مناسکی به جا میآوردند تا هم خود فرد برای تغییر بزرگ آماده شود و هم به دیگران گوشزد کنند که به زودی آنان نیز به مرحله تازهای خواهند رفت.
ترنر معتقد است گذار خود چهار مرحله دارد: گسست، بحران، جبران، پیوند دوباره. اگر زندگی انسان را یک ابدیت در نظر بگیریم، ابدیتی ست مرحلهای؛ از جهانی به جهانی دیگر و از هویتی به هویتی تازهتر. از رحم مادر به این دنیا، از کودکی به بلوغ، از تجرد به تاهل و والدگری و از دنیای مادی به جهان پس از مرگ؛ و شاید در آن جهان نیز مراحلی هست برای تغییر و پلههایی برای رشد. هریک از این مراحل، مرگی تازه است و تولدی تازه. دل کندن است و دل بستن. گسستن است و پیوستن. تلخ است و شیرین. مثل مرگ، مثل زایش.
اکنون من در آستانه تجربه مرگی جدیدم و تولدی جدید. گسستی و پیوندی. گسست از دخترِ خانه بودن و کودکی و نوجوانی و عالم تنهایی و خیلی چیزها که توی خانه پدر دارم؛ و پیوند با یک انسان جدید و در واقع، یک جهان جدید. هر انسان یک جهان است و قرار است جهان من و دیگری با یکدیگر پیوند بخورند و جهانی تازه بسازند. پیوند با یک خانواده جدید، شناختن آدمهای جدید... ترسناک و زیباست، مثل اقیانوس.
دارم مناسک گذار را طی میکنم. خواستگاری و مهربران، بلهبران و عقد... هنوز به عقد نرسیدهام. نمیدانم آن لحظه چطور خواهم بود و چه حالی خواهم داشت؛ ولی میدانم دیگر به حالت قبلی برنمیگردم. مثل تغییر شیمیایی ست. امیدوارم هیچوقت دلم نخواهد برگردم و شیرینیِ مسیر به تلخیاش بچربد. امیدوارم جهان کسی که انتخاب کردهام را دوست داشته باشم.
دارم در قلعه بتنی را برای یک نفر باز میکنم. امیدوارم وقتی وارد قلعه شد، نترسد و عصبانی نشود و بدش نیاید و دلش بخواهد بماند، همانطور که یک سال است پشت در قلعه مانده و سعی کرده از موانع عبور کند. و راستش... اعترافش سخت است ولی روی دیوارهای خاکستری و کدر قلعه بتنی و گوشه کنار محوطه بیروحش، جوانهها و گلهایی درحال روییدناند. جوانههایی که قبلا در شرف روییدن لگدمال شده بودند و خودم با اسید سوزانده بودمشان، حالا دوباره دارند راهشان را از میان بتن و آجرهای قلعه باز میکنند و سر بیرون میآورند. جوانههایی سبز و تازه و شکوفههایی به رنگ آبی و بنفش و حتی صورتی! چیزهایی که مطمئن بودم هیچوقت در قلعه نمیبینمشان(معلوم است اسید خوبی برای سوزاندنشان تهیه نکرده بودم و اسید نتوانسته ریشهها را بسوزاند).
من دارم میمیرم؛ و این مرگ سنگینتر از مرگهای قبلی ست. مرگهای قبلی آرام اتفاق میافتادند و تغییر شگرفی رقم نمیزدند؛ ولی این مرگ واقعا از جهاتی مرگ است. حالا فهمیدهام که مرگ بد نیست و تقریبا دارم برای مرگ بعدی آماده میشوم. هرچه به دل کندنها فکر میکنم، یاد مرگ بعدی میافتم که خروج از جهان ماده است و دل کندن از آن. حالا دارم عمیقا این را درک میکنم که: ما عندکم ینفند و ما عند الله باق. حالا بیشتر فهمیدهام نباید دل به هیچچیز و هیچکس ببندم؛ چون آخرش از همهچیز جدا میشوم و دل بستن تنها درد بیشتری دارد.
و من چقدر به الانِ خودم دلبستهام و چقدر برایم دشوار است...! نمیدانم با اینهمه دلبستگی چطور قرار است بمیرم.
سال پیش همین موقع، یکی از اقواممان فوت شده بود و توی مراسم ختمش بودیم. جنازهاش را تشییع کردیم و برایش نماز خواندیم. با او وداع کردیم و در خاک گذاشتیمش. تکتک مراحلش را دیدم؛ آن هم درحالی که فردایش تولدم بود. تولد و مرگ قاطی شده بودند و من حواسم نبود که هردوی اینها یک باطن دارند.
چقدر آن روزها – شهریور پارسال – برایم تلخ و سخت گذشت. انقدر تلخ که فکر میکردم با هیچ شکر و عسلی شیرین نمیشود. لحظاتی انقدر پر از اندوه و ناامیدی و خشم بودم که حس میکردم هیچوقت هیچوقت نمیتوانم خوشحال باشم. حتی لحظاتی که خوشحال بودم هم ته ته دلم غم بود و نسبت به خوشیهای کوچک هم حریص شده بودم. هیچوقت باورم نمیشد شادیِ الان را. اصلا و ابداً فکرش را نمیکردم چنین لحظاتی را.
حالا فهمیدهام نه غم ابدی ست نه شادی. شادی الان دوام نمیآورد، همانطور که غم دوام نیاورد. شادی غم میزاید و غم شادی. نباید به هیچکدام دل بست. لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ. بقیه زندگیام هم همین خواهد بود: معجونی از شادی و غم. لحظاتی پر از شادی و لحظاتی پر از ناامیدی. و اکنون فهمیدهام که در تاریکی مطلق هم نور وجود دارد. عسر را همراه یسر چشیدهام. هردو باهمند؛ نه قبل و بعد هم. همین من را شکرگذارتر کرده و از این بلوغ یکساله خوشحالم. بابت چشیدن همهی آن تلخیها از خدا ممنونم. مانند دارو بود؛ تلخ اما سودمند. و از خدا عذرخواهم بابت شکایت و ناشکری که از خامی و کوچکی و نفهمی بود.
شنبه، بیست و چهارم شهریورماه، روز ازدواج حضرت خدیجه و حضرت محمد(صلوات الله علیهما)، با خانواده آمدند خانهمان؛ بعد از چندماه تعامل دورادور و خصمانه. مطمئن بودم سرانجام این جلسه به دعوا میرسد؛ اما نرسید. برخلاف تصورم، سر مهریه به توافق رسیدند و پیشنویس قباله را نوشتند. و آن لحظه که داشتند از روی قباله میخواندند اسممان برای اولین بار کنار هم قرار گرفت؛ برای همیشه. انگار خواب بودم؛ باورم نمیشد توی یک ساعت، چندین ماه دعوا و بدبینی تمام شده باشد.
دوشنبه و سهشنبه رفتیم آزمایش و چهارشنبه، به اصرار مادرش رفتیم برای خرید آینه و شمعدان و چادر. هنوز انگار خواب بودم، وقتی که داشتم در میان آینه و شمعدانها میگشتم و در انتخابشان گیج بودم هم هنوز فکر میکردم خوابم. و وقتی خالهام از انعکاسمان در آینهای که انتخاب کرده بودیم عکس گرفت، و وقتی رفته بودیم چادر سپید بخریم و من یکییکی چادرها را انداخته بودم روی سرم و خودم را در آینه میدیدم، و وقتی گفتم صورتی دوست ندارم... تمام این لحظات مثل خواب بود و من گیج بودم.
فکر میکردم دختر درونم، لطافتم و مهربانیام و همهی جنبههای دخترانهام برای همیشه از بین رفتهاند؛ ولی در آن عمق، زنده بودند. زنده و سرکوب شده. این را وقتی فهمیدم که از چادر سپید خوشم آمد، و دلم خواست روسری شیریرنگ سرم کنم، و روسری نقرهای که سال گذشته خریده بودم را اولین بار پوشیدم و ازش خوشم آمد، و صندلهای سپید نگیندار را پسندیدم، و توانستم موقر و سنگین رفتار کنم. فهمیدم که دختر درون واقعا تمام این مدت زنده بود و ریشه جوانههای لگدشدهی احساسم محکمتر از آن بودند که میپنداشتم.
وقتی چادر را بردیم بدهیم به خیاط که اندازهام را بگیرد و بدوزدش، یاد شهید عصمت پورانوری افتادم. وقتی میخواستند چادر عروسیاش را برش بزنند، عصمت زیر لب دعای شهادت کرده بود و من هم مثل عصمت همین کار را کردم.
عصر جمعه، سیام شهریورماه، شب میلاد پیامبر اکرم صلوات الله علیه، همراه چندتن از بستگانش و با کلی هدیه و آینه و شمعدان آمدند خانهمان و چند نفر از فامیل ما هم بودند. آنجا بود که داشت کمکم باورم میشد؛ خیلی کم.
صبح فرداش، سیویکم شهریور، روز تولد حضرت رسول و امام صادق(صلوات الله علیهما)، آخرین صبح تابستان بود و آخرین صبحی که مجرد بودم. مثل شهید رقیه رضایی، آرایشگاه نرفتم و فقط لباس ساده سپید پوشیدم؛ چون نماد پاکی بود. هربار یادم میافتاد که قرار است با کی ازدواج کنم شگفتزده میشدم و همهی این یک سال و نیم ناامیدی را به یاد میآوردم. این که به هیچ وجه باورم نمیشد یک روز توی محضر، بین او و پدرم بنشینم و پدرم خوشحال و راضی باشد؛ ولی بود. انقدر این اتفاق به دلایل مختلف عقب افتاده بود و بهم خورده بود که توی محضر هم احتمال میدادم بهم بخورد و برای همین به هیچکس نگفته بودم قرار است ازدواج کنم؛ حتی به نزدیکترین دوستانم.
دستانم انقدر میلرزید که هیچیک از امضاهایم شبیه هم نشدند. و یادم رفته بود متنی که برای بله گفتن میخواهم بگویم را روی کاغذ بنویسم و مقابلم بگذارم؛ آن را توی یادداشتهای گوشیام نوشتم و سر سفره عقد گوشی را گذاشتم جلوی خودم!
(امان از این گوشیها که سر سفره عقد هم آدم را رها نمیکنند!)
سر سفره عقد هم هنوز باورم نشده بود؛ ولی از لرزش دست و عرق کردن دستانم و تپش قلبم میفهمیدم که بیدارم. خالهام چندبار به شوخی گفت: یادت باشه بار سوم باید بگیا! بار اول بله نگیا!
و یک اتفاق قشنگی که افتاد، این بود که بجای جملهی لوس و مسخره و دروغِ «عروس رفته گل بچینه» و «عروس رفته گلاب بیاره»، هربار که عاقد گفت وکیلم، خالهام گفت: عروس خانم درحال مطالعه سوره نور هستند. عروس خانم درحال مطالعه ترجمه سوره نور هستند.
چه جمله قشنگی ست اگر جا بیفتد؛ هرچند من دلم میخواست سوره مریم را بخوانم: کهیعص؛ ذکر رحمت ربک عبده ذکریا؛ اذ نادی ربه نداءً خفیا ... واذکر فی الکتاب مریم اذ انتبذت من اهلها مکاناً شرقیا...
سوره مریم داستان رخ دادن اتفاقات غیرممکن است و ازدواج من اتفاق غیرممکنی بود که داشت رخ میداد؛ مثل تولد یحی و عیسی(علیهما السلام).
بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله؛ لا حول و لا قوه الا بالله... بله گفتم و زندگیام برای همیشه به دیگری گره خورد.
اتفاق قشنگ دیگر، این بود که اولین جایی که رفتیم گلستان شهدا بود. رفتیم که از شهدا عذرخواهی و تشکر کنم. عذرخواهی بابت نقهایی که بهشان زده بودم و تشکر بابت این که همهچیز خوب و صلحآمیز و آبرومندانه پیش رفت. داماد آنجا فهمید نصف دوستان آشناهای همسرش توی گلستان شهدا هستند: زهره بنیانیان، بتول عسکری، سیدحسین دوازدهامامی و... من هم تازه آنجا فهمیدم عمویش جانباز بوده و شهید شده؛ چیزی که هیچوقت نگفته بود.
یکم مهر، درحالی تولد بیست و دوسالگیام را گرفتم که زندگیام به او پیوند خورده بود و دوستانی که فهمیده بودند داشتند برایم نقشه جشن پتو میکشیدند. تمام دانشگاه از فهمیدن ازدواجمان در بهت فرو رفت و خبرش همهجا پخش شد و حالا همه ازمان شیرینی میخواهند. زهرا سادات وقتی فهمید دوتا بطری آب توی یقهام خالی کرد و دوستان دبیرستان، باورشان نمیشد شکیبای فمینیستِ ضدازدواج به دام همسر افتاده باشد. همه برایشان سوال بود که داماد چطور توانسته از این دختر سرتق فمینیست بله بگیرد؟
و اما خودم...
خودم هنوز گیجم. هنوز نمیتوانم با ضمیر مفرد خطابش کنم. اسمش یا این که چه نسبتی با من دارد در دهانم نمیچرخد. اصلا باورم نشده که متاهلم. با خودم مشکلات این یک سال را مرور میکنم؛ این که هیچوقت حتی احتمال این اتفاق را نمیدادم؛ ولی وقتی خدا بخواهد و دونفر قسمت هم باشند، هیچکس نمیتواند جلویش را بگیرد. صلاح خدا این بود که پارسال ازدواج نکنیم؛ چون نیاز داشتیم که امتحان شویم و به یک بلوغ جدید برسیم(حتما حکمتهای دیگری هم داشت که از آن بیخبرم). و صلاح خدا این بود که امسال ازدواج کنیم و خودش اسبابش را فراهم کرد. و البته عقد، پایان سختیها نیست؛ این تازه آغاز چالشهاست.
اینجا نوشتم، برای ناامیدهای عصبانی و خستهای مثل خودم که فکر میکنند صدایشان به خدا نمیرسد و هیچوقت خوشحال نخواهند شد. نوشتم تا بدانند خدا صدایشان را میشنود و دوستشان دارد؛ بیشتر از خودمان دوستمان دارد و بهتر از ما میداند که چه میخواهیم. سر وقت خودش، آنطور که باید، اتفاقی که باید را رقم میزند؛ و آنچه مهم است، این است که دلمان راضی به رضای الهی باشد.
برایمان دعا کنید؛ دعای عاقبت بهخیری و رشد معنوی و مادی.
پ.ن: من به فال اعتقاد نداشتم؛ ولی این اولین فالی که پارسال گرفتیم، خیلی دقیق وصف حال هردوی ماست. به حافظ ایمان آوردم!
یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان، غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
مطلبی دیگر از این انتشارات
.محشون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک قرار ویرگولی فوق العاده عجیب ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سقوط تک ستاره من...