جوانه ای در قبرستان

برای سوار شدن در اتوبوس، به بهشت زهرا رفتیم.

زیر یکی از درختان پر بار که سایه ای رویمان انداخت؛بر لبه‌ی باغچه نشستیم و نسیم،به صورتمان شلاق می‌زد.

پیرزنی گه از چهره‌اش معلوم بود مهربان است؛با دستانی پیله بستی و نگاهی سرشار از عشق و چشمانی گود و قهوه ای که میان نور خورشید،به قرمز می‌زد..صورتی چروکیده و گرد،نزدیک ما آمد :

-شما دارین می‌رین کربلا؟

مامان جواب داد:

-بله

پیرزن،با چشمانی که دریای وسیعی را در خود جای داده بود گفت:

-خیلی التماس دعا دارم

خاله جواب داد:

-محتاجیم به دعا

اشک در چشمان پیرزنِ مهربان جمع شد:

-این ده تومن‌و بگیر، برو برا زائر های امام حسین آب بخر..به آقا بگو؛من کوچیکشم..دلتنگشم!

دیگر دریای وسیعش،صورتش را خیس کرده بود.

کِش چادرش را جلو کشید تا موهای سفیدی که حنا مالیده شده بود را بپوشاند.

کنجکاوی مرا امان نداد.او چه کسی بود؟ مادر شهید؟

پیرزن از ما دور شد و خطاب به قبری گفت:

-پاشو ببین دارن می‌رن کربلا..!

سعی کردم سر از کارش دربیاورم.او چه نسبتی با آن شهید ها داشت؟

مرا دید.لبخندی از مهر و چشمانی از اشک زد و گفت:

-اینا رو ببین

طرفش رفتم

-خدا بیامرزشون..بچه هاتونن؟

-نه.عزیزامن

چادر مشکی ام را جمع کردم تا در خاک ها شناور نشود.به چشمانِ قهوه ای که دیگر همانند قرمز شده بود خیره شدم؛دستش را داخلِ کیف چرم و دسته دارِ قدمی‌اش کرد و دو هلو ی بزرگ از آن در آورد و به من داد.گفتم:

-من نمی‌خوام..ممنون! نمی خوام

-ازت می‌خوام که اینا رو بگیری تا به یادم باشی..به امام حسین بگو که دلتنگشم!

سری تکان دادم و به او لبخندی ‌که دیگر شبیه لبخند نبود،هدیه دادم..

او چه کسی بود؟!



امروز صبح رفته بودیم بهشت زهرا تا سوار اتوبوس شیم بریم عراق..چیزی هم که نوشتم حقیقت داره