میخواند و مینویسد...
خواب
دیگر بیدارم نکنید ، اگر خواستم حتما چشمهایم را باز خواهم کرد؛
دیگر بیدارم نکنید ، زندهام ، نفسم را چک کنید اگر ترسیدید که پَر زدهام ، البته بعید میدانم که بترسید؛
دیگر بیدارم نکنید ، این خواب را جایگزین قرصهایم کردهام ، جایگزین هر لحظهام کردهام.
دیگر بیدارم نکنید ، من قبلاً باید روانی میشدم ، خواب نجاتم داده است ، خوشبختانه/بدبختانه تا الان؛
بیدارم نکنید ، لازم نیست که رخ صبح را ببینم ، لازم نیست پاهایم را روی زمین به صورت عمودی بگذارم ، لازم نیست نور روشنایی به من بتابد ، نور زمان خواب را بیشتر میفهمم ، لازم نیست حواسم به نفسهایم باشد این روند غیرارادیست که همهچیز را کِش میدهد ، لازم نیست ساعتی را نگاه کنم و دلم تکان بخورد که دقدقهی کارو مشغلهام را دارم ، اینها که برای روحم لازم نمیشود فقط جسمم را میفشارد.
خواب را کنارم بغل کردهام ، مرا در آغوش نمیگیرد ولی من رهایش نمیکنم در صورتی که او تنم را ول کرده است.
همچنان دلم نمیخواهد رهایش کنم ، نه بویی میدهد نه منظرهای دارد که به تماشایش ساعتها بنشینی ؛ نه ، هیچکدام از این موارد نیست.
فقط روح را مینوازد ، لالایی هم نمیخواند ، لازم به این کارا نیست ، خودش کارش را بلد است ، انگار هر نخی که از جنس شر است و سمتت وصل شده است را میبُرد و طناب آشفتگی دیشبت و روزهای پیش را از ذهنت پاره میکند.
بیدارم نکنین ، من خواب را به همهی شما ترجیح میدهم.
نه اینکه تنبل باشم یا بیحوصله ، فقط فعلا میخواهم از جمعتان خارج شوم ؛
اگر، اگر، بتوانم باری دیگر چشمهایم را ببندم تا خواب مرا در آغوشش بگیرد راحت میشوم ؛ نمیدانم میشود یا نه ، ولی میخواهم اگر برادر بزرگش مثل همیشه بیخبر آمد از موضوع خبردار شوم.
نمیخواهم دیگر بترسم و دلهورهام بگیرد.
بیدارم نکنید وقتی که بیدار شدهام...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسکیت سوارهای چهارباغ
مطلبی دیگر از این انتشارات
من نمی نویسم ، مینوازم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ی پنجم، حانیه.