میشه لبخند بزنی؟
دردِ بی درمان
میخواهم از دلتنگی برایتان بگویم.
بزرگ و خوانا بنویسید دلتنگی مرا امان نداد.
دلتنگی،تمام شب هایتان را میبلعد.
دلتنگی،با احساساتتان بازی میکند.
دلتنگی،زیبایی و امیدتان را پژمرده میکند.
دلتنگی،موهای درخشان و سیاهتان را سفید میکند.
دلتنگی،درد است.دردی تمام نشدنی.
دلتنگی انتظار است،انتظاری بدون پایان.
باید تجربه اش را داشته باشید تا بفهمید چه میگویم!
دلتنگی نه مُسَکن دارد،نه دکتر!
دلتنگی دردیست بدون هیچ دارویی!
وقت نمیشناسد؛حمله میکند.
بعد از لبخند گرمتان روی گونه هایتان بارانِ نمک سرازیر میشود،خودتان هم نمیدانید گریهتان را باور کنید یا خندهتان را !
خاطرات،سرشار از غم هستند.حتی اگر شاد باشند!
چون شما دیگر نمیتوانید به عقب بازگردید.نمی توانید در روزهای بارانی قدم بزنید یا کسی را در آغوش بگیرید. دلتنگی چیزیست که به شما یادآوری میکند
همه چیز تمام شده است و فقط خاطرات و اشک.وتنهایی. برایتان باقی مانده است.
دلتنگی درد است
دردِ قلب، آنقدر به قلبتان فشار میآورد که پوست تا استخوانتان را خاکستری و بی رنگ کند.
دردِ مغز، آنقدر به مغزتان هجوم میآورد که آخر سر او را پوسیده میکند و شما را در تاریکی هل میدهد.
تابه حال شده است خود را نشناسید؟تا به حال شده است خودتان نباشید؟تا به حال شده است روحتان در خاطرات جای بماند و جسمتان زیرِ پتو بگریستد؟!
درد است. دردی بی درمان.
ناگهان به خود می آیید و میبینید چقدر نخندیدهاید! چقدر از زندگیتان صرف افکارِ دردناکتان بوده است!
و اینجاست که با واقعیت روبه رو میشوید. واقعیتی که پاره هایی از دلتنگی را به دوش میکشد و نهالی از شکوفه هایتان را به نمایش میگذارد!
امیدوارم هیچوقت اسیر زندون های دلتنگی نشین!
پایان.
پ.ف
مطلبی دیگر از این انتشارات
#4 مسیر نه هدف
مطلبی دیگر از این انتشارات
طرح یک پرسش: فلسفه به چه کار ما میآید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
به خاطر فیزیک