تجمع هذیانهای من: https://ble.ir/mojeze_nazin
دستها خواهند گفت.
دریچهٔ فلزیِ درب کنار رفت و
نور تیزی داخل اتاقک شیش متری دوید.
سرباز سرش را از دریچهٔ کوچک جلو آورد و با لحن خشنی گفت:«آهای فاتحی! پاشو ملاقاتی داری!»
در باورش نمیگنجید، ملاقاتی؟ آن هم بعد از پنج سال آب خنک خوردن؟
پتوی زمخت و کثیف را از پهلویش کنار زد و مثل برقگرفتهها از زمینِ موکتشده بلند شد.
دستی پشتِ موهای تراشیدهاش کشید و دگمههای پیراهن چهارخانهاش را بست.
سرباز دوباره دریچهٔ کوچک در را باز کرد و توپید:
«نون نخوردی فاتحی؟ دِ یالّا! فق ده دیقه وقت داری!»
به قدمهایش شدت داد و پشت در منتظر ایستاد.
داشت با خود گمانهزنی میکرد که یعنی چه کسی به دیدارش آمده؟ مادرش که چشم دیدنش را نداشت، پدرش هم که زیر خروارها خاک خوابیده بود. پس...
سرباز از دستهٔ کلید بزرگش، کلیدی سوا کرد و داخل قفلِ درب انداخت. در قیژی صدا داد و باز شد.
_ «دستتو بده بینم!»
کف دستش را جلوی سرباز گرفت. سرباز یک تایِ دستبند را دُورِ مُچِ او بست و تای دیگر را به دست خودش.
کِشان کشان پشت سر سرباز راه را دنبال کرد.
دمپاییهای گشادِ پلاستیکیاش بر موزائیک کشیده میشد و شِلِپ شِلِپ صدا میداد.
انتهای راهروی تنگ و تاریک، سرباز ایستاد و سمتش برگشت، با کلیدِ ریزی دستبند را باز کرد و گفت:«برو داخل سالن. ردیف دوم، میز اولی.آهان! پنج دیقه وقت داری جمعش کنی! حالیت شد؟»
سرش را به نشانهٔ مثبت تکانی داد و پوست مچش را مالید. همانطور که نگاه کنجکاوش را از سر تا تهِ سالن میکشاند، چشمانش بر نقطهای خیره ایستادند! انگار یکهو قلبش تپش را فراموش کرد! پاهایش سست شدند و زیرِ پلکهایش نمناک...
چرا راه نمیرفت؟ مگر پنج سالِ آزگار منتظر این لحظه نبود؟ کف پاهایش را روی زمین کشاند تا به میز رسید. از پشت شیشه، سرتاپای زن را کاوید.
به چشمهایش که رسید، لبهٔ میز را گرفت تا تعادلش را حفظ کند. انگار هنوز تکانی نخورده بود و همانند سابق بود! موهای خرماییای که روی پیشانیاش تاب خورده بودند، پلکهای حالتدارش، گونههای برآمده و استخوانیاش... همه چیز!
یک دنیا حرف در سینه داشت، حرفهایی خاک خورده! خواست گوشیِ متصل به دیوار را بر دارد تا حرف بزند، اما پشیمان دستش را پس کشید.
آرام و با مکث، کف دستش را جلو آورد و به سطح شیشهٔ سرد چسباند. زن نیز مانند او، انگشتانش را روی شیشه لغزاند.
زمان، کمتر از حرفهایشان بود اما
دستهایشان همه چیز را خواهند گفت...
: نازین جعفرخواه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی ادامه داره
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی درباره ی چشم ها!
مطلبی دیگر از این انتشارات
...