من نقاش آینه هام . حقیقت ها رو میکشم و مینوسم ... یه نقاش خیال باف ؛ یه قاصدک که دوست داره همیشه آزاد و تنها باشه ...
دقیقا مثل مادرش
از شدت گریه کردن صورتش قرمز شده بود و به سکسکه افتاده بود .نمی توانست جیغ بزند ، انگار خفه اش کرده باشند .گردنش به خاطر تیزی چاغو زخم برداشته بود . مردی که چاقو را روی گردنش گذاشته بود مست بود و مدام میخندید . مادرش هم انقدر گریه کرده بود ، که به نفس نفس افتاده بود . نمیتوانست چیزی بگوید انگار زبانش را بریده بودند. تمام تلاشش را کرد که زبانش را برای یک کلمه بچرخاند :مامان.).
مردی که مادرش را گرفته بود ، نیشخندی زد و به مادرش گفت:اگه دست از لجبازی بو عفت ، مفت بردای و مثل یه زن خوب ،امشبو پیش ما بمونی؛ کاری با قند عسلت نداریم .ولی اگه نه؛دخترتو جلو چشمت به زن بی عفت تبدیل میکنیم .)با حرف مرد تنش لرزید . مادر تسلیم خواستهء کفتارها شد و همراه مرد به اتاق رفت؛اتاقی که تا وقتی پدر زنده بود ، هیچ غریبه ای حق ورود بهش را نداشت . ولی حالا...
یکی از مردها رفت و دیگری کنار مهسا ایستاده بود. مهسا روی زمین نشسته بود و هق هق گریه میکرد. وقتی که مرد در را از داخل قفل کرد ،مهسا بلند جیغ کشید و گفت: نه...مامان...تروخدا ...نه... ولش کن...) مردی که کنارش ایستاده بود ، سریع نشست و دستش را روی دهان مهسا گذاشت و عصبانی گفت: ببین اگه بخوای دوباره جیغ بزنی و داد و هوار راه بندازی ، کاری میکنم باهات که از مامانت بیشتر درد بکشی؛ حالا خفه.) دستش را برداشت و بلند شد .
بیست دقیقه گذشت ؛ مهسا گوشه ای زانوهایش را بغل کرده بود و به ریشه سفید قالی خیره شده بود ؛صدای هق هق مادرش را از داخل اتاق می شنید . چه قدر لحظه ها دیر سپری می شد، چه قدر جای خالی پدرش حس میشد . زیر لب گفت : بابای کجایی که مامان بهت نیاز داره؟!) و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن . چند دقیقه بعد مرد با تی شرت قرمز رنگی در دست بیرون آمد . خندید و دندان های کج و زردش را نشان داد و گفت:زیاد نق زد ،ولی خیلی چسپید .) مهسا عصبانی نگاهی به به مرد که شکم بزرگ و قد کوتاه و نامناسب با هیکلش داشت کرد . مرد را با آن هیکل زشت و چاغ را پدر خود مقایسه کرد ، قابل مقایسه نبود .
چند دقیقه نگذشته بود که مرد دوم هراسان از اتاق بیرون امد و گفت : کریم بدبخت شدیم ؛ زنه خوشو کشته!)مهسا لرزید، انگار که تشنج کرده باشد . فریاد زد: مامانننننن...) و بلند و دوید سمت اتاق ؛ مادرش را با پیراهن آبی بر تن روی زمین دید . اشک های جلوی دیدیش را گرفت ؛ با دستش اشک ها را پس زد ، دوباره مادر ش با آن پیراهن آبی بر تن که یادگاری پدرش بود ظاهر شد .
هفت سال بعد:
پیراهن آبی رنگ مادرش را تنش کرده بود ؛ صدای موزیک آرام کل خانه را در برگرفته بود . مهسا وسط تراس در حال رقصیدن بود . موهای مجعدش خرمای اش را باد به رقص در اورده بود .آسمان غرید؛ صدای خنده های مهسا از تراس طبقه یازدهم تا پایین می رسید . کمرش را روی نردهء سرد به پایین خم کرد به آسمان شب بارانی نگاه کرد؛ هفت سال پیش هم آسمان ابری بود .
کمی تا سقوط مرگ اور فاصله بود ؛مرگ دهانش را برای مهسا باز کرده بود. پاهای عریانش را سرما بلعیده بود . قطرهء باران سردی روی پیشانی اش نشست . ترانه عاشقانه ای را که که همیشه پدرش برایش میخواند را زمزمه کرد: سلطان قلبم تو هستی ، تو هستی ، پیمان یاری به قلبم تو بستی...) و دیگر هیچ . هیچ چیز برای گفتن باقی نمی ماند ؛جزء تنی که حالا روی آسفالت بی جان خوابیده. دقیقا مثل مادرش .
(ژیناگراوند)
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی رمان | کمیته
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمهای درست،زمانِ اشتباه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی حوصله و خسته ام