دستتو بده تا باهم دیگه، توی ذهنم قدم بزنیم🌱
راحت شدی؟
اینسریم میخوام برات بنویسم.
ولی دیگه قرار نیست از روزای خوب و خاطرات قشنگمون باشه.
میخوام برات بنویسم که چقدر خوب بذر تنفرو کاشتی تو قلبم.
که چقدر خوب تونستی اون دختر پر از احساس رو تبدیل کنی به یه دختر بی رحم و دل سنگ.
اینکه جوری رهاش کردی که انگار بی اهمیت ترین موجود دنیا بوده.
دیگه به همه چی شک دارم، حتی به خودم.
دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم.
تو منو اینجوری ساختی.
کاش هیچوقت نمیومدی تو زندگیم.
روزای خوبمون به این پایان بدش نمیارزید.
هیچوقت نمیتونم تنفرو از قلبم کم کنم و ببخشمت.
تو باعث شدی که من دیگه قلب نداشته باشم.
الان خوشحالی؟ از چیزی که ازمساختی؟
تو کسی رو از دست دادی که بخاطرت از آرزوهاش گذشته بود.
تو حتی شجاعت خداحافظی کردنم داشتی و خودت رو به بدترین شکل بهم ثابت کردی و همه چیز رو بردی زیر سوال.
و من مدام با خودم فکر میکنم این دو سه سال الکی بود؟
شاید دوست دارماتم الکی بود.
هرچی بیشتر میره جلو و تیکه های پازلو میزارم کنار هم میفهمم چقدر ساده و احمق بودم و دوست داشتنت جلوی چشمامو گرفته بود.
کاش هیچوقت مسیرامون به هم نمیفتاد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادت بخیر بچگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظهها
مطلبی دیگر از این انتشارات
و رهایی (از بند کار!)