دو روایت مختلف(نه متضاد) از یک رویداد👌🏼
یه نکته ی مهم، اگه خواستین این متن رو بخونید فقط یه مورد رو از ۲ گزینه انتخاب کنید و همش رو نخونید
( تو دو پست جداگانه منتشر میشن)
1___آقا دلم براتون بگه که امروز(۵ شهریور ۱۴۰۳)حول و حوش ساعت ۲ و نیم یه اتفاقی افتاد..
نمیدونم داشتم با گوشی چیکار میکردم که یهو صدای مامانمو شنیدم: فااااطمه، بدووو، بدووو،
و شایدم قبلش گفت (کمک)که سراسیمه اومدم تا لب در،
آرزو میکنم که هیچ وقت کسی صدای مادرشو جوری که کلماتش انگار تو دریای استرس غوطه خورده رو نشنوه
البته چیز خاصی نبود فقط آتیش یه طرف حیاط رو گرفته بود، بذارین اول یه نقشه ی جزئی از جایی که بودیم بگم که فکر نکنید تو وسط شهر یه فضای باز ۴ متر در سه متر زیر آپارتمان آتیش گرفته و ذهنتون شروع کنه به داستان پردازی که حتما همسایه ها زنگ زدن ۱۲۵ و سایر ماجراهایی که به اصطلاح از روده بیرون میان
نه برادر من، نه، تو بیا یه پاااارچه مزرعه رو تصور کن، بعد کنارش یه محوطه ای که دیوارکشی شده و یه خونه ی کوچیک کنج دیوار، همینقدر که احتمالا اگه فریاد بزنیم به سختی صدامون رو همسایه میشنوه.
حالا تو همچین جنگلی یه آتیش عصبانی داشت پیش میرفت، یعنی جلوی همون خونه،
خب داشتم میگفتم که من اومدم لب در، و با صدایی که انگار هیجان منفی محاصره اش کرده بود میگفتم: چی شدههه؟
و البته دم مادر گرم که تو اون وضعیت بهم گفت چته؟ چرا هول شدی؟ بجنب آب بیار
( چمه مادر؟؟ جوری که شما داد زدی و من دود و آتیش دیدم دیگه چیکار باید میکردم)
و خب شاید بگین تموم شد دیگه؟
ولی حتما داری شوخی میکنی که این سوالو پرسیدی!!
آب قطع شده بود و بدتر برق هم قطع شده بود و امکان استفاده از پمپ نبود..
من تو فکرم خفه کردن آتیش با سنگ و گل بود و حتی دویدم و رفتم از تو انباری بیل آوردم ولی خیلی فایده ای نداشت،
مامان میگفت از تانکر آب بیاریم و همین کارم کردیم،
در تانکر رو بازگردیم و با دیگ های کنار تانکر آب میبردیم و رو آتیش میریختیم و الان رو نبینید که دارم راحت اینا رو تعریف میکنم، رسما خدا رحم کرد و اگه باد شدید میگرفت حتی امکانش بود کل حیاط رو آتیش تصرف کنه، رسما از ته قلبم میگفتم خدایا کمکمون کن و چندین بار از اون ته تهای قلبم گفتم ((یا ابولفضل♡))
آتیش که قوتش کم شده بود و این آب- مشاوری که مدرک روانشناسی رو از دریا یا شاید اقیانوسی چیزی گرفته بود_ آتیش رو آروم می کرد.
و میدونی اون نکته ی لطیف ماجرا چیه؟ مامانم بیشتر از هرچیز نگران درختا بود و حتی نازشون میکرد که عزیزم کوچولوی من نسوزی و بقیه ی مهربونی هایی که یه مادر برای بچش میکنه
خب این ماجرا با لطف خدا به ما تموم شد ولی شما از این بعد اگه خارج از شهر بودین و اونجا مهمون داشتین خواستین حیاط روستاییتون رو با عجله تمیز کنید، حواستون به جناب باد باشه که نیاین همه ی آشغالا رو تو محیط باز( حداقل چند تا بلوک سیمانی دورش بذارین که پیش روی نکنه، گرچه آتیش زدن زباله ها اساسا خوب نیست) آتیش بزنید، یا یه جورایی نکته ی اخلاقی اینه که زباله های خشکتون رو بازیافت کنید و به اینکارا روی نیارین، که ممکنه خشم طبیعت شما رو بگیره،
آره دیگه بچه های خوبی باشین(:
🤝🏼
یه چیزی در مورد عکسا: آقا من هیچ وقت نتونستم بفهمم چرا جایی که کمکت بیشتر نیازه پا میشی میری عکس برداری میکنی، یه وقتایی واقعا برای تاریخ شاید خیلی مهم باشه مثل جبهه ولی تو همچین مسائلی نه،
دیگه منم دیوونه نبودم برم گوشی بیارم از آتش براتون فیلم و عکس تهیه کنم خب
عذر تقصیر که عکسای۲ و ۳ نزدیک ترین تصاویر به زمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
موضوع سخت تر از این حرفاست
مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظهها
مطلبی دیگر از این انتشارات
چون دوستش داشتین...