سیاه

خسته، گرسنه، خاکی و خواب‌آلود به قم رسیده بودم. بعد از اینکه چندتایی فحش به خود اهمال‌کارم دادم که قبل از رفتن خرید نکرده‌ام و با بهانه‌ی اینکه اصولا معده‌ام نباید خالی بماند؛ راهی سیرنگ شدم. برای آن‌هایی که قم را نمی‌شناسند باید بگویم رستوارن سیرنگ اولین رستوران گردان قم است که در آن سال‌ها جزء رستوران‌های اعیانی قم محسوب می‌شد. باید این را هم اضافه کنم که بخش سوپ، سالاد و دسر رستوران قبل از اینکه معروف شود رایگان و سلف سرویس بود که در وسط سالن پذیرایی بدون حرکت و ثابت می‌ماند.

البته این عکس اصلا نتوانسته جلال و شکوه و جبروت و.. را به نمایش بگذارد!
البته این عکس اصلا نتوانسته جلال و شکوه و جبروت و.. را به نمایش بگذارد!


پرطرفدارترین غذا را به توصیه گارسون سفارش دادم و بعد از آویزان کردن کوله‌ام پشت صندلی راهی سرویس شدم. می‌توانستم حدس بزنم که شبیه یک زامبی یا همان مرده متحرکم و همه‌ی خستگی 70 ساعت کم‌خوابی در چهره‌ام پیداست.

سفر یکهویی و نسبتا احمقانه به اصفهان و از آنجا به توصیه‌ی دوستم به محلات برای دیدن جشنواره‌ی گل‌ها حسابی خسته‌ام کرده بود.

آب خنک کار خودش را کرد و خستگی را برای چندمین بار به تعویق انداخت. به سالن که بر می‌گشتم از فکر غذای لذیذی که در انتظارم است عملا روی ابرها سیر می‌کردم اما با دیدن مرد سیاهپوستی که پشت میزم نشسته بود؛ اجبارا به زمین برگشتم.

در این فاصله غذایم هم رسیده بود و مرد خیلی آسوده روی صندلی من نشسته بود و داشت سالاد خوشمزه‌ام را سس می‌زد. به دور و برم نگاه کردم تا شاید گارسونی، مسئول سالنی، کسی بیاید و توضیح بدهد چرا یک مرد دراز در جای من نشسته است. خبری نشد.

هر زمان دیگری بود احتمالا روی اعتراض یا اعلام حضور را نداشتم اما خستگی و اعتماد به نفسی که از سفر و همراهی با آدم‌هایی که دوستم داشتند گرفته بودم؛ باعث شد رفتار دیگری را در پیش بگیرم. روی صندلی رو به رویی مرد نشستم. فکر می‌کنم به من نگاه کرد و بعد خوردن سالاد را شروع کرد. اخم‌هایم را در هم بردم و دیس بزنج را سمت خودم کشیدم. مرد متوقف شد. از توی ظرف قاشق و چنگال روی میز یک قاشق و یک چنگال کنار دست من گذاشت و به عربی یا یک لهجه‌ی عجیب‌تر چیزی گفت که خب قاعدتا منظورش را نفهمیدم.

دوباره درو و برم را نگاه کردم. سالن آنقدرها پر نبود.. شما که غریبه نیستید در آن لحظه‌ها فکر کردم شاید گیر یکی از این برنامه‌های دوربین مخفی افتاده‌ام. صدای توی سرم می‌گفت مگر می‌شود مردی که بوی شامپو بدنش تا آن‌ور سالن می‌آید بیاید و بنشیند سر میز یک خانوم؟ آن هم نه در هرجایی...سیرنگ باکلاس؟ قم؟

از توی دیس کباب کمی کباب جدا کردم و روی برنج گذاشتم و انگار نه انگار که کسی آن ور میز است؛ لقمه‌‌ی اول را جویدم و قورت دادم. مرد هم سالاد را سر فرصت تمام کرد و قاشقش را آورد تا از دیس بزنج غذا بردارد. آدم حساسی نیستم اما حس خوبی به قاشق دهنی مرد نداشتم پس دیس را سمت خودم کشیدم و قاشق در هوا ماند.

به او نگاه کردم و گفتم: «غذای منه» و ادامه دادم اگر غذا می‌خواهد می‌توانم برایش سفارش بدهم.

البته ناگفته پیداست که یک جورهایی خجالت کشیدم. مخصوصا وقتی فهمیدم زبانم را نمی‌فهمد و خودم هم که زبانش را نمی‌فهمیدم. شجاعت شروع مکالمه به انگلیسیِ دست و پا شکسته‌ام را هم نداشتم!

راستش هنوز هم نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در مغزم می‌گذشت که نصف بیشتر دیس برنج را کنار دیس کباب‌ها خالی کردم و بعد از اینکه نصف کباب برا برای خوم برداشتم دیس را به سمت مرد هل دادم. او هم راضی شد و شروع کرد به غذا خوردن...

تمام مدتی که غذا می‌خوردم معذب بودم. چندباری هم دور دهانم را پاک کردم و عرقم را خشک... حس می‌کردم نگاه مرد رویم سنگینی می‌کند اما هرچقدر زیرچشمی نگاهش می‌کردم می‌دیدم بدون وقفه مشغول بلعیدن است. برخلاف من که جویدن هر لقمه برایم کاری طاقت فرسا به شمار می‌رفت.

قوطی قرمز کوکاکولا را باز کردم و آن را کنار دستم گذاشتم و جرعه جرعه نوشیدم. هنوز غذایم را تمام نکرده بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. آهنگ تولدت مبارک که آن‌روزها زنگ تلفم به شمار می‌رفت؛ مثل موزیک متنی محو به گوش می‌رسید. بلند شدم تا گوشی را از توی کوله‌ام بردارم. کوله‌ای که انتظار داشتم به پشت صندلی مرد سیاه پوست آویزان باشد...

کوله آنجا نبود!

درواقع به پشت صندلیِ میز آنور سالن آویزان بود... همان میزی که غذای سفارشی‌ام رویش چیده شده بود و دست نخورده انتظار مرا می‌کشید!

سر میز اشتباه نشسته بودم و با پررویی غذایی را از جلو دست صاحبش کشیده بودم و بدتر اینکه به جز چند جمله‌ی زیرلبی اولیه به ذهنم نرسیده بود تا از او بپرسم یا به عملکرد خودم شک کنم!

اعتماد به نفس کاذب و گردان بودن رستوران کار دستم داده بودند.

یوسف بعدها به من گفت تا به حال صورتی به رنگ پریدگی صورت من در آن لحظه ندیده است. اصطلاحی را به کار برد که در زبان تانزانیایی برای آدم ترسیده استفاده می‌کنند: «شبیه نان ذرت»!



اینم بخش بام و چای...
اینم بخش بام و چای...


موقع خوردن چای (تمام غذای سفارشی میز من را هم بعد از تعارف من خورده بود و باز جا برای چای و تنقلات داشت) وقتی پرسیدم (درواقع در تبلتش به فارسی نوشتم و او به زبان انگلیسی خواند) :«چرا واکنشی نداد؟» جواب داد که به رفتارهای نژاد ستیزانه عادت دارد و فکر کرده ناراحتی و خشم من از این بوده که یک «سیاه پوست» آنجا بوده است. گزاره‌ای که با شدت و حدت رد می‌کنم و او هم تایید می‌کند که چنین برخورد را در ایران ندیده است.

بعدها و از طریق واتساپ چندباری برای هم محتوا می‌فرستادیم. یادم می‌آید که یکی از آن‌ها درمورد نگاه اسلام به نژاد پرستی و قومیت بود. مساله‌ای که یوسف در سفرهای کاری و تحصیلی‌اش بارها با آن برخورد کرده بود. داستان‌های مختلف از پیامبر اسلام صلی الله علی و آله و سلم و اهل بیت ایشان علیهم السلام را با سند تاریخی و سو استفاده از دانش انگلیسی «داداش علی» ؛ برایش نوشته بودم. امروز (14 شهریور) که شبکه پویا یک داستان از زندگی امام رضا علیه السلام نشان می‌داد (همان‌که حضرتش بدون هیچ ابایی با بردگان و سیاهان می‌نشینند و غذا می‌خورند) یاد این ماجرا افتادم.

تمام روز فکر کردم اگر وسط کشوری زندگی می‌کنیم که عموم مردمش اعتقادی به تفاوت‌های نژادی ندارند؛ از صدقه سر این بزرگوران است. کسانی که «إِنَّ أَكرَمَكُم عِندَ اللَّهِ أَتقاكُم» را زندگی کردند و تنفسشان شعار «برابری و آزادگی» بود.

ماها شاید قدر این «داشته‌ی فرهنگی» خود را ندانیم چون عموما تکریم شده‌ایم و اگر نگاه‌های قومیتی محدودی را تجربه کرده ‌باشیم هیچ وقت به شدت و میزان آنچه در جهان رایج است؛ که نمونه‌هایش را در شبکه‌های اجتماعی، فیلم‌ها و سریال‌ها، غزه و اوکراین مشاهده کردیم؛ نبوده است. چیزهای زیادی هستند که برایشان مدیون اهل بیت علیه السلام هستیم که این؛ یکی از آن‌هاست.



پی نوشت:

1- به عنوان یک آذری زبان متاسفانه بارها با توصیف «ترک خَر» و «ترک خز» مواجه شده‌ام. درست است که بدزبانی و فحاشی ناشی از تفاوت قومیتی و نژادی نوعی نژاد ستیزی است اما؛

  • اول اینکه این جور برخوردها در قشر فرهیخته جامعه بسیار محدود است.
  • دوم اینکه در موارد جدی و سیستمی به چنین مساله‌ای به هیچ وجه توجه نمی‌شود.
  • سوم اینکه همان قشر هتاک نیز در مواقع مکالمه‌های عادی می‌پذیرند چنین برخوردی اشتباه و عاری از منطق می‌باشد.

عملا کسی به چنین برخوردی افتخار نمی‌کند!



عکس‌ها:

نام اثر: اهمالکاری در روغنی کردن درست قالب
نام اثر: اهمالکاری در روغنی کردن درست قالب



و چه کسی فکر می‎‌کرد یه روز  اینقدر واقعی بره مهد کودک ؟
و چه کسی فکر می‎‌کرد یه روز اینقدر واقعی بره مهد کودک ؟



وای برما که فصل یاس هم گذشت....
وای برما که فصل یاس هم گذشت....