سیب و ساقی

همان سیبی که به رویایی زهرآگین شد.
همان سیبی که به رویایی زهرآگین شد.

من سیب شدم. زهر به جانم ریختم.
بلکه یک روز به دستی برسم.
مزه‌ی زهری بچشند.
زهر من مرگ به آغوش نداشت. زهر من گاه به شیطانی خود مؤمن بود.
و فریبی ساتع از سرخی من بحر لبی. لب مستش که به ناپاکی خویش آگاه بود.
زهر به جانش ریختم.
نیش به نیشی که زبانش می‌زد و زبانش به دو صد زهر ز آتش می‌سوخت.
و چه زهری جان داشت در سفیدی دل من، که ز سرخی سرش ویران بود.
من همان سم زده‌ی کنج یه پستو بودم.
ز چشمی به قدح حسرت و حسرت بودم. و نیازم به لب ساقی آن ساغر بود.

بشکن هرچه سبو و دمی از من بشنو:
که منم عاشق آن مست ترین بنده‌ی این ده بودم..

...
...
مست اگر می‌مانی بمان. اما بیا و گاهی ز من مسموم سراغی گیر.
این سیب برای زنده ماندن تا به ابد مسموم است .. .