عشق خیالی من



کودکیمان را با هم بودیم . من جزء او با هیچ کس دیگری دوست نشدم، من حتی جزء او با کس دیگری حرف نزدم . پدرم همیشه سفر بود ، مادرم هم که هیچوقت خانه نمی آمد و همیشه قبرستان بود ، از همسایه ها میشنیدم که همیشه میگفتند : دخترش یه روانیه ، میگن حتی قبل از مادرش هم همینجوری جن زده بوده)

سُریز هم خانواده ام بود ، هم تنها رفیقم . سریز به من دروغ نمیگفت ، سرکارم نمیگذاشت ، مهربان بود ، بامزه بود و... . او با همهء اطرافیانم فرق داشت . او به من احساس آرامش میداد ، هیچوقت از بودن در کنارش خسته نمیشدم . سریز همیشه کنارم بود ، هیچوقت تنهایم نمیگذاشت . اگر کار اشتباهی انجام میدادم سرزنشم نمیکرد ، اگر از چیزی ناراحت میشدم آرامش را به من هدیه میداد . هیچ وقت عصبانیتش را ندیدم، حتی وقتی سربه سرش میگذاشتم یا سرش جیغ میکشیدم .

من و سُریز با هم بزرگ شدیم . من با او متولد شدم و رشد کردم . من با او گریه میکردم و میخندیدم ، با هم مهمانی میگرفتیم و کلی شادی میکردیم ، میرقصیدیم و کِل میکشیدیم ، فیلم میدیدیم و آهنگ گوش میدادیم، ما در کنار هم غم نداشتیم ، هیچوقت کنار هم ضعف نداشتیم ، هیچوقت از هم دور نبودیم ، ما همدیگر را ساختیم . او رفیقم بود تا وقتی که گفت : راتا ، من عاشقتم ) باورم نمیشد تنها رفیقم به من ابراز علاقه کرده است . نه یک بار . رفتارش فرق کرده بود ، جور دیگری نگاهم میکرد ، انگار دیگر سریز قبل نبود . هر بار که ابراز عشق میکرد ازش دور میشدم ، به اتاقم پناه میبردم و کلی گریه میکردم .

یک شب وقتی روی پشت بام با نگاهی لبریز از احساسات نگاهم کرد و خواست دستم را بگرید ، ازش فرار کردم به کوچه پناه بردم . زمستان بود ،اوایل دی ماه ، آسمان مدام باریده بود و آنشب کوچه ها خیس و سرد بودند . من سرما را حس نمیکردم ، میخواستم تمام آن حرف ها و نگاها را فرآموش کنم ، اما نمیشد . سیلی از افکار در سرم رژه میرفتند و من غرق شده در این سیل بودم . از سریز و نگاهایش خیلی دور شده بودم . روی سکوی سردی نشستم ، ناگهان خون در رگ هایم از سرما یخ زد ، زبانم خشک شده بود. دستانم را تکیه گاه سرم کردم ، انگشتان پاهایم از سرما بی حس شده بودند .

صدای خش خشی آمد ، صدای نفس های بلند یک نفر، صدای پاهایی که روی زمین کشیده میشدند ، صدای خنده های از سر مستی. سرم را برداشتم و به طرف صدا چرخیدم . نگاهم به یک مرد کراواتی افتاد که تلو تلو خواران به طرف من میامد. کتش را دستش گرفته بود و روی زمین به دنبال خودش میکشاندش . مدام نزدیکتر میشد . بوی غرق تن و دهان بد بویش را میتوانستم خوب حس کنم . لبخندی کج و زشت زد ، یکی از دندان های جلوی اش از وسط شکسته بود .

سیگاری روشن کرد و به طرفم گرفت با صدایی که به زور در می آمد گفت: بیا ،بیا بکش .) بلند شدم و روبه رویش ایستادم و گفتم : برو گمشو ، مرتیکه آشغال.) مرد لبند خندید . نزدیکم شد؛ با یک حرکت در حصار دستانش در آمدم .خواستم جیغ بزنم ، دستش را روی دهانم گذاشت ،گفت:مست هستم درست، ولی من تو مستی چند نفرو با همین دستام کشتم .) مکثی کرد و گفت : دختر خوشگله ، امشب کل زندگیم رو تو قمار باختم ، میخوام با تو یادم بره که چقدر بدبخت شدم .)

صدایی آمد ، صدای آشنایی ، صدایی رسا و زیبا ، صدای یک مرد؛ سریز. مرد به طرف صدا سرش را چرخاند . باورم نمیشد که او هم صدای سریز را میشنود . سریز فریاد زد: دستت رو ازش بکش ، مرتیکه نجس .) صدای سریز رعش مرد را لرزاند. حصار دستانش شل شد . خواستم از دستش فرار کنم که دوباره حصارش را بست . فریاد زد:خودم پیداش کردم ، مال خودمه ، برو سراغ یکی دیگه.) میتوانتستم رگه های خشم را در صورت سریز ببینم . به طرفش آمد و مشتی حواله صورت مرد مست کرد . مرد با فریادی بلند من را ول کرد .

سریز دستم را کشید و به طرف خوش کشید مرد به طرف سریز آمد ، خواست نشان دهد که با چه کسی طرف است اما این را سریز را به او فهماند ؛ با ضربه ای دیگر در صورتش ، اینبار مجکم تر از قبل.مرد از شدت درد بر زمین افتاد بود ، بلند شد و سریع دور شد . آنقدر ترسیده بود که کتش را جا گذاشت .

دستم هنوز در دست سریز سفت گرفته شده بود . سریز با همان نگاهی که همیشه ازش فرار میکردم نگاهم کرد. اینبار فرار نکردم ، چشم در چشمهایش، دست در دست های گرمش ، به هم عشق هدیه دادیم . پرسیدم : اینجا چه کار میکنی ؟ ) لبخندی زد و گفت: اومدم برای بار سیصد و هشتاد و شیشم بگم: راتا، عاشقتم.) قلبم از تپش ایستاد . نگاهش گواهی عشق را مهر زده بود . پرسیدم : تو که خیالی بودی ، من فقط ترو میدیم . پس چطور اون مرد ترو دید ؟ چطور زدیش؟) دوباره با همان لبخدش گفت : من برای رسیدن به تنها عشقم هر کاری میکنم ، حتی به قیمت دیده شدن.) در بغلش خودم را گم کردم .گفتم: من رو به دنیای خیالات ببر.)

پایان.

ژینا گراوند.

03.5.15

دنیای خیالات _ شهر نقاشی ها _ خیابان عاشقان_ کوچهء آلبالوی بنفش_ پلاک 24