فقط یه دلیل بگو تا برگردم

باران می‌آمد هوا سرد و سوزناک بود.

به همراه دختر دایی کوچکم به خیابان آمده بودیم تا هوایی بر سرمان بخورد.

**

دختر دایی ام سردش شد و او را به خانه رساندم.

روی یک صندلی نشسته بودم و چترم را بالای سرم گرفته بودم که ناگهان چشمم به دنیا افتاد.با عجله به طرفم آمد و محکم بغلم کرد.

رو به من کرد و با لبخندی از شوق و ناراحتی ای از چشمانش گفت :(دختر کجا بودی؟)

_وای!! دنیا تویی؟خوبی؟

دیدن او تنها چیزی بود که مرا خوشحال می‌کرد و سر شوق می‌آورد.

برایم کلی حرف داشت،بغضش اجازه نمی‌داد.

_مارو ول کردی به حال خودمون؟!

_این چه حرفیه؟! شما تموم زندگی منین!

بغض دنیا ترکید:(لعنتی..! از وقتی که رفتی دیگه آب بازی نمی‌کنیم. بعد از رفتنت همه چی تغییر کرده.دیگه کسی بهم اهمیت نمی‌ده.انگار تو بودی که مارو زنجیر می‌کردی!دلم برات تنگ شده.فقط آیدا و هلیا و من به فکرتیم...همه فراموشت کردن)

احساساتم را سرکوب کردم و آرام، به همراه لبخندی ملیح گفتم:(مهم تویی! مهم آیدا و هلیا‌ن...بقیه اهمیتی ندارن!)

_برنمی‌گردی؟ دلت به حال من نمی‌سوزه؟

_نمی‌تونم.دست من نیس،بعدشم من تورو خیلی دوس دارم

_پس بخاطر من بیا..تروخدا!!

صدای هق هقش بلند شد.زیر لب گفتم:(بیا زیر چتر من)

سرش را تکان داد و کنارم نشست.ادامه دادم:( یه دلیل بگو که من برگردم به اون خاطرات لعنتی!!)

_روز اول مدرسه،دنبالت می‌گشتیم.فک می‌کردیم باهامون شوخی کردی!!فک می‌کردیم می‌خوای غافلگیر مون کنی.

بارانِ نمک تمام صورتش را خیس کرده بود؛با آستینش اشک هایش را پاک کرد.

_من..تو و آیدا و هلیا رو دوس دارم اما نمی‌تونم.. یادت نیس پارسال چی شد؟یادت نی چه بلا هایی سرمون اومد؟

_قرار نیس اونجوری بشه.امسال نه!

صدای مامان به گوش می‌رسید:(کجایی!بیا خونه..مریض میشی)

_اومدم مامان!

رو به دنیا کردم و گفتم:( من باید برم..ببخشید!خیلی خوشحال شدم از دیدنت!حیف که نمیشه باهم قرار بزاریم)

بغضم را غورت دادم.دستش را فشردم و در آغوش گرفتمش،اما او فقط گریه می‌کرد.چیزی هم نگفت.

قدم اول را که برداشتم زیرلب گفت:(اینو بخون..تروخدا! فقط یه لحظه!)

تکه کاغذ را که در دست داشت را خواندم:(خ.ک:برای برگشتِ کسی که قول برگشت داد!خیلی دوستون دارم.شاید تو دنیای دیگه،وسط خاطراتِ قشنگمون غرق بشم!)

گفتم:(این چیه؟ دست‌خط آیداس؟)

به چشمان دنیا خیره شدم،غم عمیقی ته لبخند سردش داشت:(بخاطر روح آیدا هم نمی‌یای؟)

_روحش؟چی!

صدای بغضش و هق هق گریه هایش در هم تنیده و جیغ کشید:(نمی‌خوای بفهمی؟)مکث کوتاهی کرد:(آیدا بخاطر تو خودکشی کرد)

هر بار که صحبت می‌کرد، نفسش در هوا بخار می‌شد و صدای تپش قلبش بلند تر.

_هاا!؟

چشمانم باز ماند؛دیگر اجازه ی پلک زدن به خود ندادم.بخاطر من؟.سکوت کردم.هیچ واکنشی نشان ندادم..مغزم سوت کشید؛اعماق شادی هایم دنبال خاطراتِ با آیدا می‌گشتم.آیا کسی به اندازه آیدا دلش برایم تنگ می‌شد؟! او بهترین دوستم بود. چگونه توانستم رهایش کنم! چطور خاطراتمان را به قبرستانِ مغزم سپرده ام؟چطور چنین اتفاقی افتاد؟ من باعث مرگ آیدا شده ام؟! او که مهربان بود و لبخند می‌زد.خود کشی کرد؟!

فراموش کرده بودم که به آیدا و قلبش قولی داده بودم:( من برمی‌گردم..بخاطر تو..بخاطر اکیپمون!قول می‌دم میام!)

دنیا ادامه داد:(بهش قول داده بودی؟آره! اون بهترین دوستت بود.حالا از دستش دادی! اصن چطور تونستی؟!)

باران شدید تر شد.تقریبا شب بود و ماه لابه لای ابر ها می‌درخشید.آیدا مرده بود و فقط از او یک دستخط باقی مانده بود!آیدای عزیزم متاسفم♡!..

بغض گلویم را خفه کرد.برای همیشه!


پیش نویس اول:اون هایی که لبخند می‌زنن،درد بیشتری دارن

پیش نویس دوم:شاید برای شما مهم نباشه..ولی قلب یکی رو دارین حمل می‌کنین( دوبار بخونید.منظورم قلب خودتون نیست)

پیش نویس سوم:درک کنید

پیش نویس چهارم:این داستان حقیقت ندارد.