دلم دیگر با "خودم" راه نمی آید، هر روز پرسه میزند در خیال " تو"
ماهِ زندگیِ من..
نگاهش را به چشمانم گره زد چشمانش میدرخشید و مانند ستاره ها سوسو میزد. دستم را به دستانش رساندم (چطوری ؟)
(بد نیستم)
همیشه اینگونه پاسخ میداد. مطمئن بودم اگر میگفت خوبم، حالش خوب نبود.
(کجا بریم)
(بریم کتابخونه)
(اوهوم..باشه)
پناهگاهش در کتابخانه ها بود، زیاد حرف نمیزد اما من دوستش داشتم. درونگرا بود و همیشه آرام بود.مطمئن باشید او بلد بود نامرئی شود
[آدم اگر حرف نزند نامرئی میشود]
چهره اش زیبا بود؛ چشمانش قهوه تیره و پوستی سفید و موهایی صاف و کوتاه داشت، از موهای بلند متنفر بود. به لب هایش همیشه براق کننده میزد و موهایش را به طرف چپ هل میداد و معمولا تیپش رنگ های تاریک بود. رنگِ مورد علاقهاش صورتی بود. با تمامِ تاریکی های درونش امید داشت و شاد بود.
او همیشه میگفت که مادرش به او میگوید کتاب ها آدم را بیاحساس می کنند اما به این عقیده باور نداشت. چون نمیتوانست از کتاب ها جدا شود، کتاب ها درکش میکردند و به او آرامش را هدیه میداند..
(خب رسیدیم کتابخونه..)
لبخندی آرام زد و گفت:( به دنیایِ من خوش اومدی)
( ممنون ثنا)
لبخندش پهن تر شد . کوله پشتی اش را روی یکی از شانه هایش انداخت و وارد شد :( سلام خانم عباسی)
(سلام آقا..) (سلام خوبی ثنا؟) (ممنون..)
به طرف قفسه کتاب های نوجوان رفت و قدم زنان خود را به قسمت تخیلی_ترسناک رساند.ژانر مورد علاقهاش بود. یکی از کتاب ها را برداشت و به جلدش نگاهی انداخت و ورق زد
به مسخره گفتم:( تو اینا رو میخونی؟!)
( آرومتر حرف بزن)
آرام گفتم:( اینا رو میخونی؟!)
(آره. مگه چیه؟)
(هیچی.فقط خیل ترسناکه..)
( خب برو به قفسه ها یه گشتی بزن. ببین از کدوم خوشت مییاد)
(میخوام کنارت باشم)
(خود دانی..)
قدم زنان به قسمت کتاب های عاشقانه رفتم و کتابی به من چشمک زد. او را برداشتم، روی جلدش نوشته بود من عاشق امید شدم، دستی روی آن کشیدم و صفحه اول و دومش را که خواندم کاملا جذب کتاب شدم .. کتاب را زیر بغلم گذاشتم و به طرف ثنا رفتم و گفتم:( من اینو بر میدارم)
(ببینمش؟)
دستی روی جلدش کشید و گفت:( ظاهرا کتاب خوبیه!)
(اوهوم.. دو صفحهش رو خوندم)
( فک کنم به کتابای عاشقانه علاقه داری..)
لبخند روی لبانش موج گرفت ..
بعد از یک ساعت به طرف خانه ثنا رفتیم. مادرش خیلی اصرار کرد که من شام بمانم، بنابر این به مادرم زنگ زدم و شب را آنجا ماندم..
کل شب با ثنا صحبت میکردیم و میخندیدیم.
خوابمان نمیآمد و دوست داشتیم تا وقت هست صحبت کنیم.
از کلاس پنجم دبستان تا به حالا شش سالی میشد که با ثنا دوست بودم.
فردا صبحش به خانه برگشتم و دو روز بعد با هم به همراهِ مادرِثنا به بستنی فروشی رفتیم و بستنی خوردیم.
بعضی شب ها باهم بودیم و بالا پشت بام میخوابیدیم. او عاشق ماه ها بود و ستاره ها را دوست داشت. همیشه از من میپرسید( به نظرت ماهِ زندگیت کیه؟ ماهِ من که تویی..)
(عزیزمی.... ماه منم تویی)
هر جفتمان میخندیدم و همدیگر را بغل میکردیم تا خواب به چشمانمان بیاید.
تقریبا هم سن بودیم. باهم مدرسه میرفتیم و درس میخواندیم و تقریبا تمامِ وقتمان باهم بودیم. ما دوستانِ حقیقی هم بودیم.
تا اینکه ثنا،ماهِ من، مبتلا به بیماری سرطان شد و خود را دست مرگ سپرد. برایم سخت بود،هنوز هم هست.
شما وقتی کسی را از دست میدهید، نه تنها یکبار بلکه هر چیزی که شما را به یاد او بیاندازد، دوباره از دستش میدهید.
او مرا به کتاب ها زنجیر کرد. هربار که کتابخانه میروم، دوباره او را از دست میدهم.
موقع خواب، روی پشت بام. وقتی ماهِ زندگی خود را مرور میکنم و ستاره ها را میشمارم، دوباره او را از دست میدهم.
حتی وقتی بستنی میخورم. درس میخوانم.بدون او قدم میزنم...
روزی هزاران بار او را ازدست میدهم..
پ.ف:پونه فلاح
مطلبی دیگر از این انتشارات
pain....you made me exhausted
مطلبی دیگر از این انتشارات
به خاطر فیزیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ی پنجم، حانیه.