من نقاش آینه هام . حقیقت ها رو میکشم و مینوسم ... یه نقاش خیال باف ؛ یه قاصدک که دوست داره همیشه آزاد و تنها باشه ...
هیز گِر ژینا...
صدایم زدند: ژیناااا...) اما ژینایی نبود که جواب دهد، فریاد زدند : ژینا هیز گِر...( بلندشو ژینا)) اما من نبودم ؛ کنارشان خوابیده بودم ، نمیدانم چرا صدایم میزدند! از فریاد های جانسوزشان تنم لرزید . اینبار خواهرم نیتا بود که فریاد زد : ژینااااا... وِتم هیز گِر... دردت وَ سَرم هیز گِر..( گفتم بلند شو ژینا، دردت به سرم بلند شو))التماسم کردند . نه فقط نیتا ، نگار هم التماسم کرد ، مادرم هم ، در نهایت تعجب سورنا هم با چشمان آبی اش که حالا قرمزِ قرمز بودند، التماسم کرد: ژینا غلط کردم ... به خدا دیگه اذیتت نمیکنم ، فقط بلندشو .) کمی دیر بود ، کنی نه خیلی دیر بود . من آلودهء مرگ بودم؛درمانی هم برای نجاتت نبود .
یادم هست شب آخرم، سرم را روی بالش که گذاشتم ، زیر لب ترانه همیشگی ام را خواندم: ذلم از دنیا گرفته، شب من مهتاب نداره) همین ترانهء کوتاه روز و شبم شده بود . اشک ها روی خاک سردی که زیرش خوابیده بودم ریختند. مادرم مویه زنان گفت: آیییی... دِتَ رَنگینَم وِرِ کو چینَ؟( آخ .دختر قشنگم کجا رفتی ؟)) خواستم دستانش را بگیرم، اما نشد . خاله ام با صدایی گرفته فریاد زد: ژینا ... ژینا ، گیون مَه خِر گیونِت،وِرِ کو چینَه درتَ سرم ؟( کجا رفتی قربونت بشم ، کجا رفتی دردت به سرم )) فریاد زدم : من اینجام به خدا ؛ جایی نرفتم ) اشک هایم بی وقفه ریختند. نالیدم : چرا اینجوری میکنید؟! من اینجام به قرآن ،جایی نرفتم.) هق هقم به گریه تبدیل شد .
به خاکی که رویش می نالیدند و ضحجه میزدند خیره شدم . با تنفر به خانواده ام نگاه کردم و گفتم: چقدر سنگ دلید شما، چطور دلتون اومد منو زیر این خاک سرد دفن کنید؟! من از اینجا در بیارید .) رویه زمین نشستم و با گریه فریاد زدم: من از خاک سرد بدم میاد ، منو از ایجا در بیارید . من از قبرستون میترسم، مامان تروخدا از پیشم نرو .) التماس کردم ؛ اما نشنید.
راشین را گوشه ای در حال گریه کردن دیدم ، به سمتش دویدم و بابغض نگاهش کردم ، بغضم دوام نیاورد و شکست: را.. راشین ... می... میشه نری و... پی...پیشم بمونی ؟!) راشی با هق هق به خاکی که من درونش خوابیده بودم نگاه میکرد ، فریاد زدم: من اینجام، چرا اونجا رو نگاه میکنی ؟!) دستانم را روی سرم گذاشتم و رو به آسمان فریاد زدم : خدااااا... منو برگردون ... من جایی رو بدون راشین نمیتونم بمونم ... خدااااا...)
با صدای ضحجهء دلخراش زنی برگشتم ،مادرم بود؛ دستانش را بناخن هایش زخم کرده بود ، صورتش رد خونی به جا مانده بود . چشمان سبزش به رنگ خون بودند ،لبش ترک برداشته برد . چانه ام لرزید ؛ اشک هایم روی گونه هایم سرازیر شدندو من به مادری که جسم روحش زخمی بود خیره شده بودم. سراسیمه به سمت قبرم رفتم و با دستانم تند تند خاک را پس میزدم؛ با نفرت گفتم : بی حواص ِاحمق. چرا باید میمردم ؟ چرا؟ میخوام برگردم ، میخوام برم خونمون ، من اینجا نمی مونم . ) با ترس ، گریه و تنهایی فریاد زدم : من از قبرستون میترسم . من نمیخوام قبرستون بمونم . نمیخواممم...) دستی روی شانه ام نشست ، با ترس برگشتم ، فکر کردم باز هم عزرائیل است، اما نه. پدربزگم بود . دستم را گرفت و بلند کردو گفت : هیز گِر رولَه، هیز گِر یِچیمِن( بلند شو عزیزم ، بلند شو بریم))
ژینا گراوند
03.5.1
01:25
مطلبی دیگر از این انتشارات
و رهایی (از بند کار!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یکم آرامش...🪐🌙☁️
مطلبی دیگر از این انتشارات
می دانی پائولو ؟!