"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
و رهایی (از بند کار!)
سلام! بالاخره روزهای تیچر بودن! من هم به پایان خودش رسید و بعید میدونم که دیگه دلم بخواد به این شغل شریف ادامه بدم (مگر اینکه یهو یه جایی یا خیلی نیاز پیدا کنم بهش یا با کلاسم حال کنم و بهم خوش بگذره) دلم میخواست توی این پست از تجربیات این حدودا یکسال و خردهای بنویسم اما الآن که به ساعت نگاه میکنم (9 شب) یادم یه قول و قرار از امشب دیگه زود میخوابمم میافته و به یک دلنوشته بسنده میکنم.
این هم تموم شد، امروز 28 شهریور من برای آخرین بار توی موسسه بودم، با ماژیک روی تابلو کلاس 16 نوشتم، بچهها بی دلیل به حرفم گوش دادن و دوستم داشتن (شاید!)، توی تلویزیون کلاس بیبی شارک دیدم و لیست حضور و غیاب مجتمع فنی رو پر کردم. یه اتفاق جالب هم امروز افتاد، رفتم نشستم سر کلاس استاد خودم و باید بهتون بگم که دقیقا همون درس و صفحهای که من اولین بار توی موسسه سر اولین جلسه کلاس یادش گرفتم رو درس داد (سه-چهار سالی گذشته تقریبا)
امروز وقتی از در آموزشگاه بیرون اومدم حسی که موقع بیرون اومدن از آخرین جلسه نهایی یا کنکور رو داشتم سراغم نیومد، فکر نکردم که در بند بودم و آزاد شدم. فقط فکر کردم که این هم یه قسمت از زندگی بود که باید تجربش میکردم و حالا هم به پایان رسیده. این روزها خیلی به من خوش گذشت، تجربیات خیلی خوبی کسب کردم و خودم رو یک سانتی متر هم که شده بزرگتر کردم.
تجربه این مدت آموزشگاه رفتن و تدریس برای من یکی چندتا درس خیلی مهم رو به همراه داشت. مهمتر از همه اینکه فقط من نمیتونم رأسا و هر طور دلم خواست تصمیم بگیرم و باید همه جوانب رو از همه نظرها حساب کنم. اینکه چطور باید ارتباط بگیرم (در واقع رمز این یکی اینه که هیچ رمزی وجود نداره، تو فقط باید خودت رو با انواع مختلف آدمها وفق بدی). فهمیدم که یه چای و بیسکوییت میتونه حسابی خستگی رو از تن آدم دربیاره (باید بیاره!) و همونقدر که وجدان مهمه سلامت جسم و روان آدم هم هست. یاد گرفتم که حرص کسی که خودش براش مهم نیست داره با زندگیش چیکار میکنه رو نخورم و انرژیم رو واسه جاهای بهتر خرج کنم. اینکه اگر میخوام کاری خوب پیش بره باید روی حساب و کتاب باشه وگرنه نتیجه ممکنه حتی با کیفیت پایین هم حاصل نشه. فهمیدم که راه رفتن واسه سلامتی آدم خیلی خیلی خوبه و از طرفی هم باید در مقابل میل بینهایت بدن به انواع خوراکی و لذتهای آنی ایستاد. فهمیدم که اگر یاد بگیری چطور برخورد کنی هیچ آدمی غیرقابل تحمل و عجیبغریب نیست.
حالا دیگه بار کلاسام تموم شده؛ منم و یک ماهی که تا دانشگاه رفتن فرصت دارم (اگر کمتر نباشه) الان دیگه منم و زمانم. میتونم شخصا تصمیم بگیرم که با زمانم چیکار کنم. دوست دارم درست بخوابم و بیدار بشم (نه یک شب تا نه و نیم صبح!)، واسه کتاب خوندن وقت بذارم. دوباره فیلم و انیمه ببینم. برای زبانام یک برنامه بریزم تا مرحله تثبیت رو قبل از دوباره شلوغ شدن سرم انجام بدم و در نهایت هم کمی وزن کم کنم و به سلامتم اهمیت بیشتری بدم. دوست دارم جورنال هم بنویسم، نوشتن بخشی از هویت من رو میسازه و با رها کردنش یک تکه از خودم رو گم میکنم. باید به رشتم و اینکه چطور در مسیرش قدم بردارم هم بیشتر و بهتر فکر کنم، یکمکی هم خودم رو آماده کنم تا یهو در روز اول سوپرایز نشم (انتخاب رشته من در ساعت ده و چهل دقیقه آخرین مهلت ویرایش اساسی و ثبت شد)
امیدوارم که زندگی شما هم سرشار از تجربیات زیبا و جالب باشه!
پ.ن: این پست به علت مشکلات اینترنتی دیرتر از موعد پست شده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهمانِ مامان*
مطلبی دیگر از این انتشارات
وصیت برادرم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید درد نوشت جهت خالی شدن.