چشم‌هایت

به رسم شبانه شعر ورق زدن، به سیاهی شب خیره نگاه میکردم. به سوسوی پربغض ستارگان لبخند تلخی زدم. ماه هم بود، الهه بیرحم شب‌های بی‌تو. حروف برهم ریخته به رنگ خون من و به سخره گرفته‌شدنم، نفس‌نفس زدنم، قهقهه آن هاله نقره فام.

از چشم هایت گفتم. صدایم می‌لرزید. از غرور قهوه مردمکانت گفتم، از سردی هر حفره بی‌مانندت، از ساعت‌ها مات و بی‌حرف محو شدنم، از همواره اشک ریختنم.

میان خزعبلات آشفته‌ام رسیدم به آنجا که هرگز دیدگانت رنگ گرگ و میش باران به خود نگرفت، از آن کابوس پروحشت بی‌تفاوتی‌ات، از نوکتورن صدایت...

صاعقه کر کننده‌ای پرتم کرد به توهمی دیگر. چه ساده گذشتی از چشمان غرق مردگی خودم که کوچکترین ثانیه‌ای رنگ میدان دید دردت را به خود نگرفتند، ما بی‌دریغ از ارتباط چشمی و حتی یک آغوش پُرسوز، با یکدیگر غریبه شدیم...

چه ساده گذشتی از مرگ، چه ساده گذشتی از ترس، از تکرار، از تکرار، از تکرار..

و هزاران لعنت به بودن و نبودنت، نبودنت که بودنم را پوچ و بودنت که تک‌تک عصرهنگام های این هفته های آشفته را به سردترین پاییز مردنم مبدل ساخت‌...
خمارم از اخرین لحظه بودنت، می‌نوشم به کشندگی زهر رفتنت و می‌سپارمت به جام سرریز خاطراتمان...


پ.ن. بدون سانسور، از کلمات درهم و برهم سر کلاس زبان که حوصلم سر رفت.