گذر از میان برف های پاییزی

امروز هوا برفی بود ، انتظار نداشتم اولین روزِ ،دومین ماهِ، سومین فصلِ سال، دانه های سفید و یخ زده ی آسمان را لمس کنم. سرمایی که توسط آن دانه های کوچک بر فضای شهرم حاکم شد چیزی بیش از تصور مردم بود و همه مان یکهو یخ زده و مبهوت این سرما ماندیم . من زاده ی سرما هستم سردترین ماه سال ،بهمن ماه، روز تولدم از آن یخ بندان های معروف با برف چند متری اتفاق افتاده ،هوای دیارمم همیشه سرد و خشک است احساس میکنم همه ی اینها بر درونم آن ته وجودم اثر گذاشته .... اینهمه سرما را میخواهم با آن توجیه کنم . چه کسی میداند شاید تقصیر دمای هواست بی حوصلگی و سرد بودن در تمام طول زندگیم





داشتم با خود فکر میکردم الان زمان مناسبی برای ترک خانه نیست در این هوای سرد چگونه بدون گرمای خانه مان زنده خواهم ماند، نکند در این هوا و در تنهایی میان جامعه ی وحشیِ بیرون، خوراک گرگ ها بشوم ولی تنها چیزی که باعث میشود روی تصمیم برای رفتن پافشاری کنم یک نور آتش در صدها کیلومتر جلوتر است چیزی که فقط خودم میبینم . باید خیلی قوی باشم که با این لرزش از سرما باز هم توان جدایی از آغوش آدم های امن زندگیم را داشته باشم .

من نگاهشان کردم صدای تپش قلبشان را شنیدم بوی تنشان را تنفس کردم و با چشمانم چشمانشان را قورت دادم و بعد با لبخندی آرام از گرمای تنشان جدا شدم . آن سرمایی که همان اوایل بر تنم نشست بی سابقه بود نمیدانم چطور قرار است تحملش کنم دلتنگ آغوش هایشان خواهم شد




جمعه قرار است راه بیوفتم . وسایل سفر زندگیم را درون کوله پشتی گذاشته م چیزهای زیادی را بر نداشته م جز مایحتاج روزانه م برای بقا میان جماعت

نمی‌دانم چقدر تحمل خواهم کرد مطمئن نیستم با اولین زوزه ی گرگ ، گریه کنان به آغوش مادرم پناه نخواهم آورد یا با اولین نگاه خصمانه به نگاه پر مهر پدرم نمیگریزم ، اصلا با اولین نفس بد بوی مردمان بد سرشت به تنفس نفس پدربزرگ پر تجربه م پناه نخواهم آورد.... هیچ معلوم نیست از آینده ی بی خط و خش جلوی رویم . و این ترسناک ترین قسمت این بخش از بازی من هست . پایان باز فیلم زندگیم آزار دهنده هست برایم .

جایی را میخواهم که مغزم سایلنت باشد و به آینده فکرنکند

من میروم با تمام در د های تنم و لبخندی از جنس غبار غم، چاره ی جز رفتن ندارم باید بی وقفه رکاب بزنم تا بلکم بع موتورسیکلت آدم های عوضی ولی آقازاده برسم آن هم اگر بشود .....