میشه لبخند بزنی؟
گل ها هم حرف میزنند_۳
با صدای مامان از خواب بیدار شدم،به دورم نگاهی انداختم.مامان نبود.خانمی مهربان با چشمانی عسلی و چهره ای کشیده و تیره.
دستی روی سرم کشید و گفت:(به خونه ی خودت خوش اومدی؟)
(نه.اینجا خونهی من نیس..مامانم قراره بیاد.خودش گفته.قول داده)
(مامانت بهت گفته یه روزی برمیگرده.اون رفته ی سفر خیلی خیلی طولانی..برمیگرده،ولی تا اون موقع اینجا خونه ی توعه)
(اما گلهام چی؟اونا پژمرده میشن..دوباره میمیرن..نه!نه!نباید یکی دیگه از گل هامو از دست بدم)
(مامانت مراقبشونه)
(مگه اون نرفته سفر؟)
(گل هارو هم باخودش میبره عزیزم..)
(راست میگی..)
امید به مغزم خطور کرد.از جایم بلند شدم و شادی و زندگی ای بدونِ بابا و مامان را شروع کردم:(خانم اسم شما چیه؟)
(من حنانهام..)
(چند سالته خاله؟)
لبخندی روی لبانش موج گرفت و گفت:(عزیزدلم!من سیوپنج سالمه..تو چند سالته؟اسمت چیه؟برام از مامان و بابات میگی؟)
(من پونهام..بابام این اسم و روم گذاشته..اون عاشق گل پونه بود.. ولی مرد.من قراره برم کلاس دوم،مامانم هم شبیه خورشید بود و بابام ماه بود.)
چشمانش ریز شد،اشک در چشمانش موج میزد:(عزیزِ من،میشه همیشه کنارِ من بمونی..تا وقتی که مامانت بیاد،میخوای مم مامانت بشم؟)
(آره میخوام..میشه برام یه بابام پیدا کنی..)
(همسرِ من بشه بابات؟)
(اگر شبیه بابا واقعیم باشه..آره اشکالی نداره)
دستم را گرفت و باهم به سالن غذا خوری رفتیم.
میان بچه ها مرا معرفی کرد:(گوش کنین،ایشون پونه هستن،دختر من..دوست جدیدتون)
صدای پچپچ بچه ها بلد شد.پسری با قد کوتاه و چشمانی آبی و بور از جایش بلند شد و گفت:(اگه دختره.. پس چرا تو یتیم هاست؟)
روبه بچه ها کردم.اشک در چشمانم موج میزد، دوباره یاد مامان افتادم.سعی کردم خود را کنترل کنم:(چون من یه گلم)
(چی؟)
(پونه اسم یه گلِ )
سعی کردم بحث را عوض کنم.
بحثمان دیگر جذاب نبود.داخل سالن غذا خوری به همراه مامان حنانه صبحانه خوردیم.
او پنیر دوست نداشت.برعکس مامان.چای هم خیلی دوست داشت،مخصوصا اگر شیرین باشد.
بعد از او به حیاط رفتیم،رنگ و روی حیاط باز شده بود.در انتهایش تاب و سرسره و چرخ فلک بود.
رفتم جلوی درب و او را باز کردم
پیرمرد صدایم کرد:(کجا میری دخترک؟)
(من پونهام..جایی نمیرم.فقط یه نگاه میندازم ببینم مامانم اومده یا نه)
پیرمرد شانه اش را بالا انداخت و عصایش را بالا آورد و گفت:(پس خواستی درو ببندی آروم ببند)
سرم را تکان دادم و در را باز کردم.مامان نبود.عوضش خانواده ای پشت درب بودند.
سریع از آنجا دور شدم و به طرف تاب و سرسره ها رفتم.بچه ها آنجا بودند.
سوار تاب شدم.کسی نبود مرا هل دهد..که ناگهان دختری قد بلند مرا به خود آورد
:(می خوای هلت بدم؟)
(ممنون)
شروع کرد به هل دادنم
(پونه خانوم..خوش اومدی به جمع ما.اسم مامان تو چی بود؟)
(من زودِ زود از اینجا میرم.اسم مامانم مریم بود
(چند سالته؟)
(من دوازده سالمه)
(پس از من خیلی بزرگ تری.راستی میشه تو بشی پرنسسِ دفاعِ من؟)
(یعنی چی؟)
(یعنی اینکه تو از من محافظت کنی و باهم دوست باشیم)
(قبوله.اسم منم نرگسه)
لبخند زدیم.
ای کاش نرگس، گلِ من شود.
پ.ف:پونه فلاح
مطلبی دیگر از این انتشارات
شیرکاکائو:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
در ویرگول چه می گذرد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید درد نوشت جهت خالی شدن.