یادداشت های یک گریز
قطار به آرامی در ایستگاه توقف کرد. او برای آخرین بار به شهر نگاه کرد؛ هنوز هم پر از خاک و آلودگی بود و دود ماشینها و کارخانهها در هوا به چشم میخورد. بلیطش را محکمتر در دست گرفت و دستانش میلرزیدند.
در دلش، دوست داشت که بماند، اما به نظرش چیزی قرار نبود درست شود. شاید به این دلیل که قدرتش را نداشت یا صبر و ارادهاش برای مبارزه و تغییر نداشت. شعلههای نگرانی و حسرت در دلش زبانه میکشیدند. سوالی که همیشه با او بود: «آیا میتوانستم اگر صبر میکردم؟» هر بار که به آن فکر میکرد، بهنظر میرسید که جوابش نه است، اما جرات برگشتن و مواجه شدن با این سؤال را نداشت. دیگر نمیخواست به عقب نگاه کند.
قطار شروع به حرکت کرد و صداهای آشنا، صداهای زندگی در شهر، صداهای بازی بچهها توی کوچه، به آرامی محو شدند اما هنوز در گوشش تکرار میشدند. او به نیمکتهای خالی و دیوارهای کدر ایستگاه پشت سرش نگاه کرد و در دلش، هنوز نمیدانست بازگشت به آن گذشته یعنی چه. آن شهر، با تمام گرد و غبارش، در ذهن او به عنوان یک راز بیپاسخ باقی مانده بود.
پایان.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک عدد من گم شده است
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرف های من با خودم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درک؟دَرَک