یٰا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهْ. کانال بنده: https://ble.ir/nabatacademy
وصیت برادرم!
هیچ وقت فراموش نمیکنم.
وقتی که خبر رفتنش آمد. شب زیبایی بود، به زیبایی محاسن سیاهش!
در کنج حیاطِ سرسبز خانه نشسته بودیم. فقط من، فقط او!
دو استکان چای قند پهلو و تکه قاچی هندوانه ضیافتمان را تکمیل کرده بود. پدر و مادر خواب بودند!
صدای جیرجیرکها و سوسوی باد میان شاخ و برگ درختان، طنینانداز فضا شده بود. او به ماه مینگریست و من به او!
سکوت را دوست داشتیم. معمولا حرفی رد و بدل نمیشد اما آن شب..
- نرگس؟
نگاهش کردم.
- جانم داداش.
نگاهش را از ماه گرفت.
- بنظر تو پوشش آدم ها چقدر مهمه؟
خندیدم. بلند خندیدم.
- وا داداش عجب سوالایی میپرسیا، چه میدونم.
مکث کرد.
- چند سالته؟ وقتی من برم دیگه کی بهت این حرفهارو بزنه آخه؟
نفس عمیقی کشیدم. باز مجنون شده بود.
- شونزده. برمیگردی میگی.
نگاهش را به ماه داد.
- نرگس، پوشش خیلی مهمه. خیلی! نگاه به خودمون و خالهها و عمهها نکن. اون بیرون، داره خطرناک میشه.
تکیهام را به پشتی دادم. سوسوی باد بیشتر شده بود.
- خطرناک؟ چیشده مگه؟
حرفش را پیچاند. شاید میخواست بیشتر متوجهم کند. عباس بود دیگر.. عباس!
- از نظر تو مادر چه جور آدمیه؟
مامانِ مهربان در نظرم نقش بست.
- ام، مامان خیلی مهربونه، خیلی محترم و پاکه، مثل فرشتهها.
لبخندی زدم اما او اخم کرد.
- آره، مادر پاکه. مادر مظهر عشقه. ستون خانوادهاس. وقتی ستون یک خانواده بریزه چی میشه بنظرت؟
من هم شیفته ماه شدم.
- وقتی بریزه؟ خدانکنه اما خانواده از هم میپاشه.
- اون بیرون دارن خانوادهها رو نابود میکنن. آخ نرگس آخ نبودی ببینی چطور روسریهارو در میاوردن. ندیدی چطور با وقاحت تمام کشف حجاب میکردن. وای..
اشکهایش جاری شد. دستهایش حجاب مرواریدهایی شدند که دانهدانه مهمان موزاییکها میشد.
شانههای استوارش، افتاده شده بود. قربانِ دل کوچکت عزیزم.
- نرگس مادرای پاکی که تو ذهن منو توئه، داره اون بیرون حجاب حضرت فاطمه(س) رو زیر پاهاش لگد میکنه. داره حرمت مادری رو میشکنه. این رو بعد شهادتم به همه بگو..
نگرانی نگاهم به زبانم ریخت:
- چی داری میگی؟!
- به خدا که حلال نمیکنم، نه اون به اصطلاح مادرهارو نه اون مردهایی که پا به پاشون دست به حمایت برداشته بودن. به خدا که حلال نمیکنم کسی که حجاب مادرم زهرا رو زیر پاش بذاره.
شیون میکرد.
- برای دلت بمیرم صاحب زمان(عج)، بمیرم برای چیزهایی که امروز دیدی..
پا به پای اشک هایش اشک ریختم. برادرم دلش سوخته بود، دیوارههای قلبش آوار شده بود. آواره دردی که امام امروز کشیده بود. حالا متوجه شدم امروز چرا انقدر صدقه میداد. بهای آرامیِ دلِ ولیعصر بود.
با حس خیسی صورتم از خواب پریدم. میان اشک لبخند زدم. دوباره آمده بود. به عهدش وفا کرده بود. همان شب گفته بود تنهایم نمیگذارد و نگذاشت. هر زمان، هر اتفاقی که بود، او هم بود. مصداق بارز شهیدانِ زنده و عباس زنده ترین فرد زندگی من، همیشه کنارم بود. فدای دل سوخته خودش و امامش بشوم که مرواریدهای نگاهش را جاری کرده بود.
حس دلتنگی به قلبم رجوع کرد. برادر کجایی؟ کجایی که من هر شب در همان حیاط منتظر رجعت پر شکوهت، شبهایم را صبح میکنم. به امید سخنِ زیبایت،همان امید؛ آری ظهور نزدیک است.
بماند به یادگار از نقشه نافرجامِ کشف حجاب، ۲۱-تیرماه-۱۴۰۱؛ سیما مشکات.
پ.ن: پارسال همین موقع "گوهر سرخ عفاف" رو نوشتم(:!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگ تصوریام که ازت دارم؛ دلتنگ خودت نه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگفته هایم؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
نان و پرتقال