آنها به من می‌گویند...




آنها به من می‌گویند مَردی اما من، خود، چیزِ دیگری فکر می‌کنم. من آدم را بیشتر می‌پسندم. برای همین است که گاهی با رفتارهای من ارتباط برقرار نمی‌کنند. گاهی پیش می‌آید در مقابل یک کودک، عکس‌العملی کودکانه‌تر از خودش دارم و این در بعضی مواقع، بسیار زَنَنده به نظر می‌رسد. آنها گمان می‌کنند آدمی سبک‌مغز هستم. شاید هم باشم اما اهمیتش چیست؛ حالِ دلم این‌گونه خوش‌تر است. من به تصویرم در آینه اعتقاد ندارم. برای من، آن چیزی که دیدنی نیست است که مهم است. آری! اگر درخواستی از آدم‌ها داشته باشم، آن این است که من را با مهربانی یا سخت بودنم به یکدیگر معرفی کنند؛ خصوصیاتِ اخلاقی‌ام باشند که معرف من باشند، وگرنه چشم و ابرو را که همه دارند! من دوست دارم بدون ماسک، میان آدم‌ها قدم بزنم. هرچیزی که دلم فرمان می‌دهد را عمل کنم و قطعا همه می‌دانیم که دل، شکستن را بلد نیست؛ عقل است که گاهی سرِ ناسازگاری برمی‌دارد و اذیت می‌کند! هرچند آن هم قابل تصحیح است؛ دل کارش را بلد است.