آینه

همینطور که داشتم شونه رو توی تیرگی موهام میکشیدم چشمام قفل شدروی صورتم و زخم های عمیقی که خودنمایی می کرد. زخم هایی که فقط من میتونم ببینمشون وکسی که درونم نفوذ کرده باشه.

آروم دستی دور چشمام میکشم. انگار تمام شور و نشاط و احساساتی که راه ابرازی پیدا نکردن، پشت سیاهی چشمام خشکشون زده، قطره اشکی شدن و تیرگیشون گودی زیر چشمام رو سیاه کرده.

گونه هایی خالی از بوسه های حقیقی.

لب هایی که گورستان حرف هایی شدن که تا بیخ گلو اومدن و گفته نشدن. همونقدر سرد و بی روح.

شاید بتونم چیزی پیدا کنم که نقابی بسازه برای پنهان کردن این رنج ها.

ریمل، با اشک های گاه و بیگاهم چه کنم؟!

کرم پودر، صورتم رو بی روح میکنه.

رژ، قرمز، رنگ جذابش که به کار من نمیاد. صورتی، ...

اصلا شاید بهتر باشه که به دنبال ساخت نقاب نباشم، خودم رو همونطور که هست بپذیرم.اینها همه یادگار روزگاریه که من رشد کردم. مهم چیزیست که زیر این چهره است. اون تفکر، نگرش و چیزهایی که خلق میکنم.

گرچه هر دختری میتونه هم خط فکریش زیبا باشه و هم خط چشمش.