احساساتِ بیرونِ درب‌های شیشه‌ای




گرفتگی، از تمامِ جهات، شدیدا بهم فشار می‌آورد. در چهاردیواری، به هر کاری که عقلم قد می‌داد متوسل شدم: شمارِ نفس‌های عمیق از دستم در رفت؛ لبخند در شرایط سخت را تمرین کردم؛ خود را با پیش‌پاافتاده‌ترین کارها مشغول کردم که نظافت، جُز‌ئشان بود؛ به شوخی‌هایی جان می‌دادم که در بهترین حالتِ ممکن نیز، گوشه‌ی لَبم را بالا نمی‌کشید... دست به دامن این‌ها و خیلی چیزهای دیگری شدم که فشارِ عصبیِ آن موقع، عنوان‌شان از ذهنم پاک کرده‌ است. هرچه در توانم بود، نقدی خرج کردم اما حاصلی در پی نداشت که نداشت! اما به هر طریق، مجبور بودم که پای کار بایستم و انجام وظیفه کنم! هرطور بود، زمان گذشت و مشتری‌ها، یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند و بلاخره صندلی‌ها خالی شدند و من ماندم و همکارم و همان چهاردیواری که ابتدا حرفش را زدم! دیوارها و فضای موجود، بر دیواره‌های قلبم فشار می‌آورند و ناخودآگاه دستم را گرفت و برد آن طرفِ درب‌های سکوریتی؛ همانی که نوبتِ آمدنش فرارسیده بود! شب بود و سوزِ ریزی حاکمِ هوای دوروبرم شده بود. با این حال، طبق عادت، لباس گرمم را فراموش کردم و به همان بلوزی که تنم بود قناعت کردم. دستِ موذیِ سرما را واضح برروی پوستم احساس می‌کردم؛ ترسِ آن سرماخوردگیِ چند‌-شبِ پیش، ذهنم را به سوی لباس گرم می‌کشاند اما چیزی بهم اجازه نمی‌داد تا محیط را ترک کنم؛ « باشد می‌ایستادم » این را تمامِ اجزای تشکیل دهنده‌ی صحنه، با صدایی بلند فریاد می‌زد و برای اثبات نشانه‌هایش هم به همان مورمور شدن، می‌توانم اشاره کنم. پَسِ سرم درد می‌کرد. حوصله‌ای برای مرورِ دلایل احتمالی نداشتم؛ هرچند سریع‌ترین روش برای بهبودی، همان بود اما نمی‌دانم چرا دلم نمی‌خواست. ماسکم را پایین دادم تا اکسیژن، بدونِ فیلتر، وارد ریه‌هایم شود. نگاهم به ماشین‌های جدامانده از ترافیک‌های نوروزی، گره خورده بود. همسایه‌ی دیوار-به-دیوارمان که صاحب یک سوپرمارکت بزرگ بود، درحال جمع و جور کردنِ وسایل چیده شده در پیاده‌رو بود؛ من نیز نمی‌دانم به انتظارِ چه کسی، مصمم‌تر از قبل، روی سکوی سنگیِ ورودیِ مغازه ایستاده بودم. ساعت از نه شب، گذشته بود، شاید هم من اشتباه می‌کنم ولی مهم نبود زیرا آمده بودم تا زمان را فراموش کنم! در همین تکاپو، در آسمانِ بدونِ ابر، ناگهان تصویری، توجهم را به خود جلب کرد. پلک‌هایم را جمع کردم و دقیق‌تر شدم. یک منجی از راه رسیده بود و در سکوت، به انتظار یک گوشه-چشم از من، استوار در موقعیت خود، ایستاده بود. گمانم او صاحب همان صدایی بود که من را به دنبال خود، به آن مهمانی دعوت کرده بود: او ستاره‌ای بود با پوستی آبیِ زیبا، که تمامِ تلاش خود را کرد تا به من یادآوری کند روز را تا آن ساعت، از خاطرم پاک کنم و تنها مخاطبِ خاصِ او باشم.