۲۱

پنج صبح! در جایم نشستم و در تاریکی مطلق فکر کردم؛ اما نگذاشتم گریه‌ام بگیرد؛ مامان خواب بود. نگاهش کردم. صورتش را نمیدیدم اما همینجا بود. نفس‌هایش را تماشا کردم. داشتم منفجر میشدم. داشت بدجور گریه‌ام میگرفت. به خودم که آمدم ساعت ۶ و ۱۱ دقیقه بود! سریع‌تر و ساکت‌تر از همیشه آماده شدم و از خانه بیرون زدم. فقط میخواستم بروم. هر چه زودتر دور شوم.
هوا دیگر روشن شده بود.
آرام پیاده‌روی کردم. یک بسته آدامس خریدم. خیلی سرد بود. فکرم رفت پیش او.
با کمی معطلی تاکسی گیرم آمد. راننده حرف‌های بی ربطی میزد. نمیخواستم جوابش را بدهم؛ اما مجبورم می‌کرد حرف بزنم. ای کاش فقط راهش را میرفت. رسیدم. کرایه را نمی‌گرفت. بسه. بسه...
پول را به زور دستش دادم و تا ایستگاه دویدم.
...
امتحان مزخرفم را خراب کردم؛ عوضش راحت شدم.
بعد از امتحان دیدمش. آمد و ایستاد همانجا؛ میدانی کجا؟ اما جلو نیامد. هیچوقت نمی‌آید. فقط نگاه کرد.
چقدر همه‌مان بیچاره‌ایم...
هوا را بهانه کردم تا بیشتر در دانشگاه بمانم اما گرد و خاک شد. باورت میشود؟ صدای دخترها در آمد و دیگر دلیلی برای آنجا ماندن نداشتم. نه دلیلی که بتوانم به کسی بگویم... باید برمیگشتیم. آنها باید برمی‌گشتند.
کجا؟ من کجا برگردم؟
در تمام مدت نگذاشتم رفیقم سیگار بکشد. غر زد. میخواستم بگویم ترسو، اینقدر مفت و حقیرانه از مشکلاتَت فرار نکن! نگفتم. بجایش گفتم خفشو!
دعوای آرامی کردیم. یک اتوبوس را عمدا از دست دادم و بیست دقیقه‌ی دیگر برای ماندن در آن هوای ناجور، جور شد.
آنها حرف زدند و من فقط صدای مغزم را میشنیدم.
تا زمانمان ته کشید. بالاخره خداحافظی کردیم.
...
در ایستگاه مزاحمم شدند. نمی‌خواهم بگویم چه گفتند؛ اما نگذاشتم گریه‌ام بگیرد.
حتما حالا سیگارش را روشن کرده است. باز هم من باختم، نه؟
در اتوبوس فکرهای عجیب و غریبی سراغم آمد. چقدر شلوغ بود. باعث شد احساس کنم معلق هستم. مثل یک گَرده‌ که به جایی تعلق ندارد. نگذاشتم گریه‌ام بگیرد. چند ساعتی در شهر چرخیدم. رسیدم. پشت درِ بسته‌ی خانه گیر افتادم؛ و ترجیح دادم پشت در بمانم. برایم راحت تر بود. پس باز هم از آن کوچه به آن کوچه گشت‌ زدم و فکر کردم. نه، نگذاشتم گریه‌ام بگیرد.
با یک گربه همقدم شدم؛ اگرچه نتوانستم نازش کنم. یک سگ جلویم ظاهر شد و هردو از یکدیگر ترسیدیم. شاید او بیشتر از من. جمع سه نفره‌مان از هم پاشید.
بعد از ظهر در تنهایی نشستم. بعید می‌دانم حتی به چیزی فکر کرده باشم. بعد کتابم را خواندم و تمام شد. غروب، خیالاتِ صبح به ذهنم حمله کردند؛ بازهم. بعد از کمی استراحت، باری دیگر بیرون زدم. چیزهایی لازم داشتیم. خرید کردم. برای تولد دوستم با تاخیر هدیه گرفتم. مزاحمم شدند. متلک انداختند. دعوایم شد. نگذاشتم گریه‌ام بگیرد. آب هویجِ تازه خوردم. ۲ لیوان، و میدانی که من از آب هویج خوشم نمی‌آید؟
راه رفتم. راه رفتم. و دعا کردم که ای کاش همه راه خودشان را می‌رفتند... برگشتم. خسته‌تر از همیشه. و دعا کردم که ای کاش هیچوقت برنمیگشتم. ای کاش تمام شود.
کارهای باقی مانده‌ام را انجام دادم. آرایشم را پاک کردم و موهایم را شانه زدم. کمی در آینه به خودم خیره شدم. و مطمئن نیستم چه احساسی به خودم دارم.
خیلی دیر وقت بود که در جایم نشستم و در تاریکی مطلق فکر کردم. چقدر خسته‌ام. بسه. بسه...
نمیخواستم گریه‌ام بگیرد؛ اما گریه کردم و خوابیدم.

دوستدار شما

پ. ن1: بخشی از روزمرگی‌هام. بخشی از دیروز. و بخش حقیری از تمام چیزهای تلخی که می‌شود تحمل کرد بی‌آنکه کسی بفهمد.
پ. ن2: چقدر آهنگ‌های aurora دلنشین و خاصن. هم اکنون، خسته و کم ‌انرژی، در حال برنامه‌ریزی برای امتحان بعدی، و غرق در خلوص آهنگ potion for love. راستی، خیلی خوشحالم که پست قبلیم منتخب شد. ممنونم از تمام کسانی که بهم لطف داشتن. شبِ آرزوهاتون خوش...