مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
برای مامانم... (تجربه ی اسکیزوفرنیِ من با خانواده؛ قسمت اول)
اختلاف سن مان زیاد است. آنقدری که نه من درکی از دنیای او دارم و نه او از دنیای من. زن زیبایی است. پیشانی بلند، گونه های برجسته و انگشتان کشیده.یادم می آید که با همین انگشتان زیبایش بود که قیچی را بر می داشت و موهای منِ سه ساله را چتری می زد و کوتاه می کرد. چتری هایی ک همیشه ناموزون اما دوست داشتنی بودند. آنقدر دوست داشتنی که تا بیست سال بعد، یعنی تا همین الان، همیشه چتری داشتم، دارم و خواهم داشت. مدل مویی که برای من صرفاً یک مدل مو نیست؛ بلکه نشانه ای است از مامان که همیشه همراهم است.
دنیای مامان خسته کننده بود. یک روتین تکراری. رفتن به سرکار یا بیرون، روزنامه و کتاب خواندن و البته گیر دادن به من. همین. پنجاه و هشت سال است مادرم یک زندگی تکراری را زندگی می کند. خودش می گوید:« افتادم تو یه دور باطل.» از بین این زندگی تکراری، لذّت ها و خوشی هایی بیرون اومد که فراموش نشدنی اند. یاد زمانی می افتم که با مامان در روزنامه هایی که می خواند، داخل حرف «ن» را با مداد رنگی قرمزم پر می کردم و بعد از آن نوبت به حرف «م» رسید و بعد حرف «ص» و اینطوری مادرِ معلم ام قبل از اینکه به مدرسه بروم به من خواندن یاد داد و برایم کتاب خرید.
آشپزی می کرد، درحالیکه پیاز ها را سرخ می کرد می گفت:« یکم حسنی بخون.» و من بادی به غبغبم می انداختم و از اینکه زودتر از هم سن و سال هایم خواندن یاد گرفته بودم، کتابم را باز می کردم و بلند می خواندم:« حسنی توی ده شلمرود / همیشه تک و تنها بود....» و مامان هم با من تکرار می کرد.آنقدر تکرار می کردیم که بوی سوختگی پیاز ها بینی ام را پر می کرد. غر می زد که:« ای بابااااا. باز کی می خواد ماهیتابه رو بشوره؟؟؟» و من با کتاب حسنی یواشکی از آشپزخانه بیرو می رفتم.
دو یا سه سالم بود که مامان برایم شعر روباره و زاغ را می خواند تا بخوابم. آنقدر تکرار می کرد تا خواب می رفتم و طعم پنیرِ در شعر روی زبانم نقش می بست. آنقدر شعر را خوانده بود که گاهی من هم همراهی اش می کردم تا وقتی که خستگی می گفت:« بسه. رو تو بکن اونور. بگیر بخواب.» و من در حالیکه در تختم غلت می زدم، زیر لب می گفتم:« روبَهَک جست و طعمه را بربود.»
نقاشی می کشیدم. سرم پایین بود، چتر های ناموزونم را با تل بالا داده می دادم و دامن دختر توی نقاشی را به بنفش رنگ می کردم. که دست های مامانم با انگشتان کشیده اش را روی شانه هایم حس می کردم که فشار می داد تا کمرم را صاف کند و کتاب کلیله و دمنه ی پدربزرگ را روی سرم بگذارد تا مجبور شوم صاف تر بنشینم و بعد می گفت:« حالا که دامنش رو بنفش رنگ کردی، بلوز رو آبی بزن.» و بلوز دختر نقاشی ام همرنگ آسمان می شد.
مامان همیشه بوی کرم نیوا را می داد و صبح ها قبل از اینکه هر دوتا به مدرسه برویم، او برای درس دادن و من برای در خواندن، پشت دستان منم کرم می مالید و می گفت:« حیفِ این دستای مینیاتوری نیست که پوستش خشک شده؟!».... مامان! گاهی وقت ها صدا فین فین آهسته ات را می شنوم و می فهمم گریه می کنی چون پارانوئید من میگوید که:"مادرت با غذاهایش مسمومت می کند." ... چون جواب کسانی را می دهم که تو آن ها را نمی بینی. چون صداهایی می شنود با منشأ نامعلوم. چون کاری از دستت برنمی آید... مامان! اگر روزنامه بخرم، تو حرف «ن» هایش را قرمز می کنی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
مامان دنیامو رنگی کن
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمک سلام، کجای قصهای؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیگه به درد نمیخوره...