تنفرِ هزارم.

به جهان های نور بگویید که مغزم آتش گرفته است.

دیگر خبری از آش نذری یا قیمه در خیمه ی سیاه نیست.

باید دور شد از این کثافت بازار.

اینجا همه در هم لولیده و از مرگِ غیرِ رویایی ، فرار میکنند.

باید گریست.

نه صبر کنید،

انقدر گریستند که ما در ونیز های بارانی، شناگرانِ غرق شده ایم.

اینجا همه ی نقاب ها سه لایه اند.

شعار، دروغ و افسوس.

اما نامِ این منقار های آهنی که گردنمان را می خراشد چیست؟

ترس؟

نمی دانم.

ساعت سه و نیم نصفه شب در شهر دور افتاده ی هشتگرد.

صدای گربه های گرسنه و عشق بازی درون سطل زباله.

روی دیوار خانه ی چروکیده نوشته اند:

چشم هایم می سوزد و دست هایم می نویسد.

اینجا جسد ها داغ داغ تکان میخورند.

شاید زمین لرزه های دروغین تکانشان می دهد.

اینجا آزادی در نگاهِ من،

ماه در لبخندِ نوزاد،

و شعر بر لب های شاعر، خشک می شود.

باید به گذشته ها سفر کرد تا نور به قلب هایمان ، کمی مهربانی هدیه کند.




نفیسه خطیب پور