خودمونی ویرگولی | چیز هایی که روحم رو آزار میدن. سانسور شد.

مقدمه

اول از همه؛ گور بابای ادبیات. توی این سری پست ها من فقط یه وبلاگ‌نویس ام. مورد دوم اینکه کاربرای قدیمی این سری پستو یادشونه که بعد یه مدت تعطیلش کردم ولی الان چون روحم داره از درون به اِف میره؛ می خوام اینجا راحت حرف بزنم. اینجا ممکنه از کلماتی استفاده کنم که روحیه لطیف شما رو بخراشه. خلاصه.


روح‌خراش ها به طور خلاصه

افسردگی؛ افسردگی عمیقِ طولانی مدت. خانواده. زندگی تو ایران. زمان کم تو طول بیست و چهار ساعت. مدرسه و کنکور. بیشتر از حد لازم فهمیدن. فاقد اهمیت بودن. تعداد زیادی خوک. حجم عظیمی از نفرت و خشم انباشته شده. پست یه ذره سانسور شد.


افسردگی

اینکه چیزی نیست که بخوام ازش بنویسم؛ بخشی از هویت و شخصیتم شده دیگه. من کاریش ندارم. ولی در حالی که من کاریش ندارم و رو صندلی نشستم یهو ساعت سه شب یا ده صبح آروم آروم از پشت سرم نزدیک میشه و...


خانواده

حاضرم افسردگیم هشت برابر شه ولی یه نمکی بیاد که خانواده مو با یه پلاستیک نون خشک طاق بزنم. دیگه توضیح بیشتری هم لازمه؟ وقتی از خانوادت متنفر باشی غریبه ها که جای خود دارن. لعنت به خانواده؛ از ریشه تا برگ.


زندگی تو ایران

این مورد کمترین نیاز به توضیح رو داره؛ تصور کن از بین این همه کشور پرت شده باشی وسط *‍ا. به علت عدم تعادل روحیه و فرو رفتن بیشتر تو افسردگی کلمات زیبا رو حذف و یا سانسور کردم؛ فشار چیه دوست عزیز.


کمبود زمان

کلی برنامه دارم؛ فلسفه بخونم؛ رمان بخونم، فکر کنم؛ گیم بازی کنم، آخر از همه هم درس بخونم. ولی شب میشه و می بینم تو طول روزم هیچکدوم از اینا رو انجام ندادم. وقتی دقت می کنم می بینم وقتی صبح بیدار شدم یه صدای پایی از پشت سرم شنیدم که مربوط به افسردگی بوده، اومده و... [اینجا مجبورم صراحتم رو کنار بذارم]


مدرسه و کنکور

دو عامل برای به گند کشیدن زندگی یه آدم عادی یا غیرعادی. کنکور که بره به جهنم؛ ولی مدرسه خوده جهنمه. البته هیچکدوم به خونه نمی رسن؛ جایی که پاتو از درش میذاری تو لبخند محوت هم روی لبت می ماسه.


بیش از حد فهمیدن

یکی از رنج های بزرگ من اینه که همیشه بیش از حد فکر می کردم و بیشتر از چیزی که باید می فهمیدم. اگه قابلیت فکر نکردن رو دارید توصیه می کنم حداقل 18 ساعت از روز استفاده ش کنین که مثل من یه اَبزوردیستِ غرب گرایِ افسرده ی از همه جا طرد شده نشین که خودش هم حوصله خودشو نداره.


فاقد اهمیت بودن

بعد مدت ها دست و پا زدن تو مرداب زندگی؛ این توقع تو ذهنت به وجود میاد که بقیه یه ذره بهت اهمیت بدن. بعد به دور و برت نگاه می کنی و می بینی هیچ اهمیتی برای هیچکس نداری؛ همه وقتی کارِت دارن یادت میفتن و همیشه هشتاد درصد اون آدمایی که آدم حسابشون کردی ناامیدت کردن. یه پست دارم مال پارساله؛ توش پیشبینی کرده بودم که تا سال دیگه هشتاد درصد دوستام محو میشن، ولی این اتفاق هرروز می افته (تا زمانی که یکی دو نفر بمونن و نشه تیکه تیکه حذفشون کرد). خسته ام، برو خونه تون بچه.


تعداد زیادی خوک

اگه پست قشنگمو خونده باشین [بله قشنگ! کلی روش زحمت کشیدم خب.] می دونین که منظورم چیه. اخیرا فهمیدم یه سری از خوک هارو ناراحت کردم؛ بهشون بر خورده گویا و بعد از اشارات غیرمستقیمی به من؛ گفتن که من بد ام و ایران هرچقدر هم فرهنگش به گند کشیده شده س، بازم خوبه.


مردم شهر آتن، مانند مردم سایر شهر ها و زمانها و قاره ها، با کسانی که می خواستند فرهنگی عالیتر از آنچه آنها بدان خو داشتند رواج دهند، دشمنی می ورزیدند.

برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب.


حجم عظیمی از نفرت و خشم

هرروز بیشتر و بیشتر میشه. غیرممکنه که یه روز بیشتر نشه؛ اونقدر زیاده که اگه نویسنده نبودم حتما یه قاتل سریالی می شدم که با چاقو اهدافش رو زنده پوست می کَنه و رو دیوار خونه ی مقتول با خونِ مقتول می نویسه: «بمیر حرومزاده!»

در ادامه ی این خشم و نفرت؛ احتمالا یه پست منتشر کنم به اسم «برای اونی که من اصلا دوست خوبی براش نبودم، یا برعکس.» از عنوانش واضحه که دلم می خواد گردن چند نفرو با گیوتین بزنم؟


«گور بابای غم، من می رسم به چیزی که لایق ام؛ شاید توی زندگیم هم لِه شدم ولی تموم میشه با خنده.» بهرام.
«گور بابای غم، من می رسم به چیزی که لایق ام؛ شاید توی زندگیم هم لِه شدم ولی تموم میشه با خنده.» بهرام.