غم

شادی‌هایمان هم دوام چندانی ندارند

زندگی در حق‌مان بیرحمی می‌کند

غم وابسته‌مان می‌شود و شادی از ما بیزار

بارها از خود می‌پرسم در زندگیِ پیشینِ خود که بوده‌ام؟

این میزان از تنهایی چگونه در من جای گرفته؟

اما پاسخی نیست

سکوت بر لبانم سیلی میزند و افکارم خونریزی می‌کند

من تنها شاهدم که چگونه هر چقدر که می‌گُذرد، دلایلم برای جای دادنِ غم در قلبم بیشتر می‌شود

نمی‌دانم غم را چه کسی طرد کرده که این‌گونه بر آغوشم پناه‌ می‌آورد

من هر بار بال‌های شکسته‌اش را می‌بندم تا شاید شبیه به پرنده‌ی شعف شود

اما سیاهی با بی‌نهایت سفیدی هم همچنان سیاه می‌ماند

من هم دست برداشتم، بی‌فایده بود این کشمکش

پذیرفتم و پناهندگیِ غم را در قلبم امضا زدم

اما او حریص‌تر از این حرف‌ها بود

تمامِ سرزمینِ تنم را فتح کرده و حالا بر تمامِ من حکمرانی می‌کند

به امیدِ آنکه روزی خاک شود، سقوط کند، اشک بریزم، جوانه زند و بتوانم افتخارِ آشنایی با شکوفه‌ی شادی را داشته باشم...

#پریسا_اسدی