فراتر از عشق



نمی خواهم عاشقت باشم ، می خواهم تو را زندگی کنم .....


با او بودن را دوست داشتم ، نگاهش را گاهی با خجالت می دزدید ، سرش را به زیر می انداخت و خنده ای ریز بر لبانش می نشست که دلم را آب می کرد. چشمانش را دوست داشتم زیرا که با نگاهش با من سخن می گفت ، می توانستیم دقیقه ها به یکدیگر خیره شویم بدون بیان یک کلمه ، فارغ از هر ترس و نگرانی ، فارغ از دیگران ، فارغ از دنیا.... من بودم و چشمانش و قلبی که برای بوسیدنش تقلا می کرد.در کنار او ، هراسی از "من" بودن ، نداشتم . مقایسه ای نبود ، او مرا می دید و مهم تر ، او مرا می خواست.



زمستان ، 2004

هوا بارانی بود، یک روز زمستانی ، سوز حتی از لابه لای شالگردن بافتنی بلندم گردنم را قلقلک می داد. از قطار جا مانده بودم و مثل همیشه خودم را مقصر می دانستم ، اون روز ، حال بدی را می گذراندم ، ناخودآگاه وقتی از قطار جا ماندم شروع کردم به خندیدن ، خندیدنی که همراه با گریه شد. در ایستگاه نشستم و تا دقایقی با خود گریستم. گریه ام که تمام شد سرم را بالا آوردم تا به دنبال دستمال بگردم ، یک نفر در کنارم نشست و دستمالی در دستم گذاشت. لبخند مهربانی به لب داشت ، نه از آن گونه لبخند های منزجر کننده ، بی اختیار میان اشک هایم جواب لبخندش و دستمالی که احتمالا باید برای پاک کردن بینیم ازش استفاده می کردم را ، با لبخند دادم.

کمی این پا و آن پا کرد و من همچنان نگاهش می کردم، نمی توانم بگویم اگر نگاهم او را می دید یا غرق در خیال خود بودم ،اما می دانم که نگاهم سمت او بود.

- من اینجا تازه واردم ، من هم روز خوبی نداشتم و ای کاش می توانستم همانند شما به بخت عجیبم بخندم و گریه کنم ( بعد از کمی مکث ادامه داد ) دقایقی می شود که از دور شاهد این حالتان هستم ،همه بی اعتنا از کنارتان گذر کردند و ترسیدم با حرکتی باعث سوتفاهم شما شوم تا بالاخره ترجیح دادم دستمالی که مدتیه به نیت دادن به شما در دست دارم را به صاحب اصلیش بدهم ( و خنده ی ریزی کرد )

نمی دانم من توی حساس ترین حال خود بودم یا خنده ی او خیلی دلچسب بود ... اما تنها چیزی که می دانستم این بود که باز هم می خواهم آن خنده را ببینم، گویی در میان تاریکی کسی را دیده باشم تا مرا از گذشته دور کند و دلم را گرم به محبت خویش.....

این تازه اول ماجرای من و او بود.