یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
نمیدانم بخندم یا گریه کنم.
گاهی وقت ها پیش می آید که نیمدانم بخندم یا گریه کنم. همه ی ما موقعیت های داشتیم که نمی دانستیم چه واکنشی نشان بدهیم. بخندیم یا گریه کنیم. هردو ؟ یا هیچکدام؟
این به ما بستگی دارد. اما هر راهی را که انتخاب می کنیم باید سرنوشت و اتفاقات آن راه را بپذیریم. حتی گاهی انتخاب نکردن راهی یا انجام کاری راهی برای خودش است. اما موضوع فعلا این نیست. میخواهم از موقعیت های خودم در زندگی بگویم که نمیدانستم بخندم یا گریه کنم.
در چه حالید؟
این قسمت: ماجرای تولد
یکی از دوستانم خارج از ایران زندگی می کند. و بعد چهارم رفت. اما من و بقیه او را یادمان نرفت و برایش توی اسکایپ تولد گرفتیم. تا جایی که یادم میاد همیشه با آرامش تمام حرف می زد و خیلی از اخلاق و رفتارش شبیه من بود یا دوتایی مون از یک چیز به یه اندازه لذت می بردیم. اما او تبدیل به پوکر فیس اعظم شد:/ چرایش را از خودش بپرسید! و بعد من کلی با ذوق حرف می زدم و نظر میدادم. ولی بقیه هیچ واکنشی نشان نمی داند یا مرا نادیده می گرفتند. یادم رفت که بگم، من از نادیده گرفته شدن متنفرم. به عبارتی عاشق این هستم که مرکز توجه هات باشم یا اگر هم نیستم با من مثل یک عروسک که فقط بلد است حرف بزند رفتار نکنند. گاهی اگر کسی چیزی نا جالبی می گفت، ( منظورم این است که مثلا خیلی خنده دار یا خیلی به قول شما فان نبود) همه می خندیدند. ولی وقتی من حرف می زدند همه مثل عکس شناسنامه شون می شدند و بهم زل میزدن. و بعدش من حرفی نزدم. نزدم. تا اینکه گفتم من دیگه باید برم. و وقتی رفتم بیرون اتاقم یه هوایی بخورم بغضم ترکید. این رو هم بدونید من یک آدم پر انرژی ، خوش صحبت هستم. و وقتی حرف نمی زنم یعنی از درون دارم خرد میشم یا دلم میخواهد گریه کنم. و گریه کردم. شاید به نظر شما مسخره بیاد ولی برای من خیلی ناراحت کنندست که یه آدمی باشم که آن گوشه ها باشه و حرف هایم را با دست پس بزن با پا پیش بکشن! خلاصه تا اینکه دوست صمیمی ام متوجه شد. (نمیدانم چطوری) و زنگ زد. من زار زار گریه کردم و توضیح دادم. البته بعید میدونم کسی با گریه حرف کسی رو متوجه بشود! دوستم برام تعریف کرد داره بدنش میلرزه و نگرانه، بقیه هم خیلی نگرانم هستند. خلاصه من به هر زور و زحمتی که شده رفتم آنجا و کلی چیز کردم تا از گفتن احساس حقیقی ام در بروم، اما مگر می شد؟ آخرش هم هر چی در دلم بود را گفتم.(مثلا چقدر توی آن ماه مشکلات بدی پیش آمده بود و چقدر آدم اذیتم کرده بودند) و حتی انقدر اشکم لب مشک بود یکی شان از بدی کردن یکی بهش تعریف می کرد و من برای اون گریه کردم :/ دلسوزی در حد چی :/ یادم است دوست صمیمی ام گفت:" نغمه داری میخندی! بغض کردی لازم نیست پنهان کنی، ما دوست هایم!" ( این بشر گاهی این شکلی میشه گاهی میزنه به سیم آخر×_× )
و در اون لحظه نمیدانم باید گریه کنم یا بخندم.
گریه کنم چون مشکلاتی پیش آمده بود و یک مقداری هم تقصیر آنها بود.
بخندم چون چنین دوست های خوبی دارم که همیشه برای کمک به من آماده هستند.
و در اون لحظه من خندیدم و اشک هایم جاری شد.
به نظر شما باید چیکار می کردم؟
پی نوشت: این پست مال انتشارات عتیقه فروشی احساسات هست ولی نمیدونم چطوری باید بزارم توش !
مطلبی دیگر از این انتشارات
وحشت از تاریکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای سخنگو
مطلبی دیگر از این انتشارات
Strange