روزنامهنگاری خوندم اما روزنامهنگار نشدم / کتاب خوندم اما نویسنده نشدم/شعر خوندم اما شاعر نشدم/ فعلا سرگردان و ماجراجو شدم
اگر خودم بودم
من از دشتهای سرخ عبور خواهم کرد و به آیندهای سبز خواهم رسید که سراسر زندگیام را روشن و نورانی میکند؟ یا که به خوابی ابدی خواهم رفت تا تمام لحظههای زندگیام در برابر چشمانم پدیدار شود؟
من به چشمانم مدیونم که نتوانستم زندگی را زیبا ببینم. من به دستهایم مدیونم که نتوانستم خودم را در آغوش بگیرم. من به تمام رگهای حیاتم و به تمام سلولهای زنده و مردهام مدیونم که نتوانستم شکوفایشان کنم.
من بیجهت، زندگیام را در مسیرهای متفاوت و کوتاهی گذراندم که نتایجش کمک چندانی به خودم و دیگران و اطرافیانم نکرد. من اسیر عرفی شده بودم که نتوانستم درست و غلط بودنش را تشخیص دهم و شاید مناسب من نبود.
من با موضوعاتی ذهنم را مشغول کرده بودم که هنوز بعد از آگاهی از بیهوده بودنشان، نتوانستم به طور کامل از ذهنم خارجشان کنم.
من جایی رفتم، کاری کردم، کتابی خواندم، فیلمی دیدم، تفریحی کردم و زندگی را زیستم که شاید متعلق به من نبود و کمکی به رشد من و بهتر شدن حالم نکرد.
من معمولی بودم. اما در این معمولی بودن و معولی زیستن، که میتواند بسیار خوب و پسندیده باشد هم نیز گاهی و شاید اغلب خودم نبودم. من برای خودم معمولی نبودم. گاهی فقط بودم، همین و بس.
به راستی اگر از ابتدا خودم بودم و خودم میشدم، چه میتواستم بشوم؟ نویسنده؟ فیلمساز؟ آهنگساز؟ توریست؟ شاعر؟ درویش؟ تاجر؟ مشاور؟ کارآفرین؟ غواص؟ مهندس؟ پلیس؟ نانوا؟ خیاط؟ آهنگر؟ و یا کسی که تمام زندگیام خودم بودم و برای خودم زیستهام؟
روی سنگ قبرم چه خواهند نوشت: نویسندهای که میخواست تاجر باشد یا تاجری که میخواست معلم باشد؟ یا شخصی که میخواست خودش باشد اما ترسید. از خودش، از اطرافیانش، از عرف و جامعه و از همه چیز از همه کس. او مغلوب ترسهایش شد و نتوانست خودش باشد. و در جهنم درونش سوخت.
و حسرت آخرین روز و هفته زندگیام چه خواهد بود و چه خواهم کرد؟ آه از جسارتی که نداشتم.
و حالا که مرگ پایان زندگیست روز و هفته آخر عمر را نیز مانند روزهای گذشته، سرگردان و بیخیال خواهم گذراند.
گاه تند و بیمحابا از این شاخه به آن شاخه پریدم و گاه برای مدتی طولانی یا کوتاه متوقف شدم و متحیر ماندم از این عمری که به سرعت گذشت و آهسته و پیوسته جان و روح و جسمم را فرسوده کرد.
و چه خوب و مرموز کارش را با مهارت تمام انجام میدهد. گذر زمان را میگویم. برای یکی میشود تسکین دردهایش و برای یکی میشود پتکی بر روح و روانش. و هیچ وقت متوقف نخواهد شد نه به نفع کسی نه به ضرر کسی. آهسته و پیوسته کار خودش را میکند و دنبال جلب توجه و تبلیغات نیست اما اثرش روی تمام موجودات وذرات عالم حتمی است.
و خوش به حال سهراب که دنیا را گشت و تمام حرفهای ناموزون مرا در کلام موزون خودش سالها پیش به بهترین و زیباترین و تاثیرگذارترین شکل ممکن نقاشی کرد:
- دنگ دنگ
- ساعت گیج زمان در شب عمر
- میزند پی در پی زنگ
- زهر این فکر که این دم گذر است
- میشود نقش به دیوار رگ هستی من.
بار دیگر فرصتی از کف رفت. خندهای محو شد. استعدادی خاک شد. کلامی خورده شد. و این چرخش گوی سرگردانی تکراری روزهای تکراری تا کی تکرار خواهد شد؟
هیجان / شروع طوفانی / نتیجه نگرفتن / زمین خوردن / توقف طولانی / سرد شدن / تغییر مسیر / یاس و ناامیدی و دوباره هیجان و .....
مسیرهای ناقصی که نه میتوانم برای همیشه از ذهنم پاکشان کنم و نه میتوانم دوباره ادامه دهم. پس باز مسیر جدیدی را آغاز میکنم و خودم را در مسیرهای ناتمامی که تا انتهایشان نرفتهام، تنها میگذارم و هیچ وقت به خودم نخواهم رسید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بـَراےِ تــو|یارِ مهربان
مطلبی دیگر از این انتشارات
۳ واقعیتی که دیگران آنها را از شما پنهان میکنند
مطلبی دیگر از این انتشارات
۵ راه شاد زیستن از زبان فیلسوفی که بَرده بود!