ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
چرا نازیها و هیتلر همچنان اینقدر محبوباند؟
پاسخهایی از راجر مورهاوس؛ اَلِک رایری؛ الیزابت هاروی؛ مارتین رِیْدی. منتشر شده در هیستوری تودی— ترجمهشده توسطِ علی امیری.
ما در روایتهای اغراقآمیز رسانهای نازیها را به تجسم مطلق شر تبدیل کردهایم، اما حالا دیگر نمیتوانیم از دستشان خلاص شویم.
با اینکه هفتادسال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته است، یاد و خاطرۀ هیتلر و نازیها همچنان در جوامع امروزی زنده است. از این لحاظ شاید هیچ فرد یا گروه سیاسیای نتوانسته باشد تا این اندازه ذهن انسانها را به خود مشغول کند. چرا هنوز نوجوانان بسیاری هیتلر را میستایند؟ چرا فیلمسازان و رماننویسان هنوز از جنگ جهانی دوم و کارهای نازیها میگویند؟ چهار استاد تاریخِ اروپای معاصر پاسخهای کوتاهی به این سوالات دادهاند.
راجر مورهاوس، نویسندۀ کتاب جنگِ نخست: جنگ ۱۹۳۹ لهستان
توجه بیشازحد مردم به هیتلر و نازیها اگرچه کاملاً فهمیدنی است، تااندازهای گیجکننده نیز است. از طرفی البته رایش سوم، بهعنوان آغازگر هولوکاست، بهحق سزاوار علاقه و توجه ماست. اما از طرف دیگر، این میزان شیفتگی مردم -ظاهراً بهبهای بیتوجهی به سایر موضوعاتی که به همان اندازه اهمیت دارند- باید باعث شود تعداد زیادی از مورّخان انگشتبهدهان بمانند.
این شیفتگی تا حد زیادی ریشه در جهانِ دوقطبیِ پروپاگاندای زمان جنگ دارد: جهانبینیِ عجیبِ تنگنظرانهای که، در همان حال که «عمو جو» استالین را میستود، هیتلر و نازیها را مظهر شر و دشمن اصلی میدید که شکستدادنشان ضرورتی اخلاقی بود. بازنماییهای پساجنگ -دانشگاهی و مردمی، ادبی، تلویزیونی و سینمایی- آنقدر این کلیشههای ساده را اساس کارشان قرار دادهاند که نازیها اینک بخشی از اسباب و اثاثیۀ فرهنگیمان هستند؛ نازیها، که اکثر اوقات اهمیت تاریخیشان نادیده گرفته شده، درواقع به یک دشنام تقلیل یافتهاند که برای پلیسهای بیشازحد متعصب یا سیاستمدارانی که مورد تأییدمان نیستند کنار گذاشتهایم.
آنگاه همان میزان از شناختِ همگانی، هرچقدر هم سطحی، ازطریق سلیقۀ یکنواخت عموم مردم و بهوسیلۀ سرشت تقلیدی ناشران و فیلمسازان، بزرگنمایی و تقویت میشود. علاقه مولّد محتواست، محتوا مولّد علاقه.
برای آنها که استعداد بیشتری در ژرفاندیشی دارند دلایل این شیفتگی عمیقتر است، شاید علتِ آن در این پرسش نهفته باشد که چگونه ملّتِ «متفکران و شاعران» بدل به ملّتِ «قاضیان و جلّادان» شد. آلمان تا اوایل قرن بیستم یک غول فرهنگی بود، از پیشرفتهترین جوامع در این کرۀ خاکی؛ جمهوری وایمار، علیرغم تمام اشتباهات سیاسیاش، ۱۶ جایزۀ نوبل در کارنامه دارد. و باوجوداین، این همان ملّتی است که فریب هیتلر را خورد و مردمش در ادامه همدستانِ ماشینِ جنگی نازیها و معماران نسلکشی علیه یهودیان شدند. آلمان چطور توانست اینقدر سقوط کند و چرا مردمش نتوانستند «بیدار شوند»؟ همین پرسش که است که علاقۀ مرا بر میانگیزد. آلمانِ نازی مثالی راستین از وضعیت بشر، از نفسِ شکنندگی تمدن است.
اَلِک رایری، استاد تاریخ مسیحیت در دانشگاه دورام، نویسندۀ کتاب بیدینها: تاریخ عاطفی تردید
هیتلر و نازیها نقش اجتنابناپذیری در فرهنگ ما دارند: آنها به ما میآموزند که شر چیست. یک قرن قبل، مقتدرترین چهرۀ اخلاقی در فرهنگ غرب عیسی مسیح بود. مسیحی و غیرمسیحی، مشابه هم، کلاً قبول داشتند که بصیرت اخلاقی او بری از خطا و معتبر است. اکنون، مقتدرترین چهرۀ اخلاقی ما آدولف هیتلر است که برایمان معرِّف شر است، همانطور که زمانی مسیح معرّف خیر بود. اگر بخواهید این را زیر سؤال ببرید خود را رسوای عالم میکنید، همانطور که کِن لیوینگستن به این مسئله پی برد. نشان صلیب و عیسای مصلوب دیگر آن جایگاه شکوهمند را ندارند که قبلاً در فرهنگمان داشتند، اما تأثیر احساسی هیچ تصویری به گرد پای صلیب شکسته نمیرسد.
معقول است. اگر قرار باشد یک نفر از ابنای بشر را بهمثابۀ تجسم شرِّ مطلق انتخاب کنید، بعید میدانم بتوانید گزینۀ بهتری پیدا کنید. اما هیچ رویداد فاجعهباریْ اخلاقیاتِ جمعیمان را، همانند جنگ جهانی دوم و نسلکشی نازیها، بازنویسی نمیکند.
مبارزه علیه نازیسم بود که به «حقوق بشر»، این شهادتنامۀ عصر مدرن تبلور بخشید؛ همۀ ما به آن ایمان داریم، حتی اگر همچنان توجیه فلسفی مناسبی برایش در دست نداشته باشیم. بنابراین وقتی آن مبارزه را بازگو میکنیم، داستان مقدسی را تقویت کرده و پاس میداریم که ارزشهای جمعیمان بدان وابسته است.
و چهجور هم آن را باز میگوییم. آیا هیچ قطعۀ صوتیای قدرتمندتر از بیانیۀ چمبرلین در تاریخ ۳ سپتامبر ۱۹۳۹ شنیدهاید که در آن اعلام میکند بریتانیا وارد جنگ شده است؟
اما این واقعاً ربطی به تاریخ ندارد. ما داستانها را فقط تعریف نمیکنیم: آنها را بازنویسی میکنیم. فیلم «پستفطرتهای لعنتی» ساختۀ کوئنتین تارانتینو به ما میگوید که هیتلر چگونه باید میمرد، نه اینکه چگونه مرد. به علاوه، افسانههای مدرنی که کودکانمان با آنها بزرگ میشوند، از تالکین گرفته تا جنگ ستارگان تا هری پاتر، همگی بیشک نسخههایی از مبارزه با نازیها هستند که ترجمان آرمانهایی ابدی گشتهاند.
این مسئله بدون مشکل نیست. معنایش این است که ما در شناخت آنچه باید از آن متنفر باشیم بهتریم تا آنچه باید دوست داشته باشیم. علاوهبرآن، این اسطورهها ممکن است واقعاً برای مقاومت دربرابر ملّیگراییِ اقتدارگرایی که در کمینِ ماست کافی نباشند، اما تا زمانی که چیز بهتری از راه برسد، من هم با رضایت مهر تأیید بر مذهب جدیدی میزنم که آن اخلاقشناس کبیر، ایندیانا جونز، به ما آموخت: «نازیها. ازشون بدم میآد».
الیزابت هاروی، استاد تاریخ در دانشگاه ناتینگام و یکی از ویراستاران زندگی خصوصی در آلمانِ نازی
آیا عجیب است که یک مورخ نازیسمِ بریتانیایی نگران علاقۀ مفرط مردم بریتانیا به موضوع کارش باشد؟ تنها کاری که میشود کرد استقبال از خیل بازدیدکنندگان از نمایشگاهها و موزههای مربوط به جنگ جهانی دوم و هولوکاست، و تکریم و حمایت از تلاشهای آموزگاران هولوکاست است. اما برخی از وجوه فرهنگ معاصر بریتانیا واقعاً از نوعی شیفتگی نسبت به نازیها خبر میدهد که از بررسی تاریخی انتقادی به دور است.
جنبهای از شیفتگی دیرین به نازیها، روایتی از جنگ جهانی دوم است که دربارۀ نقش بریتانیا در پیروزی متفقین اغراق میکند. برگزاری مراسم، پرواز هواپیماها و بازآفرینیهای سالگردهای اعزام نیرو به نرماندی و روز پیروزی در اروپا بههمراه جنون رسانهایشان بر آرزوی تجلیل از کشتهشدگان و کهنهسربازان جنگ سایه انداخته است. تمام اینها مقوّم تصویر محبوبی است که بریتانیا از خود دارد که در آن تنها و یکصدا دربرابر بیداد ایستاده است. این اسطورۀ ملّیِ تسلیبخش و نیرومندی است. اکنون بعضیها از این اسطوره بهنحوی شوم برای توجیه برگزیت استفاده میکنند. چگونه میتوان آن را به چالش کشید؟ تدریس جنگ جهانی دوم با تمرکز بیشتر بر بُعد جهانی آن و رابطۀ پیچیدهاش با استعمارزدایی میتواند شروع خوبی باشد. به علاوه، بیایید از پیامدهای جنگ و اینکه نهادهای فراملّیتی در اروپای غربی چگونه به ایجاد صلحی پابرجا کمک کردند، بیشتر بگوییم.
درضمن، «نازیها» در قامتِ تجسم شر یا رُباتهای متعصب با لباس فرم، مواد خام برای سرگرمی تودهها در مستندها، فیلمها و بازیهای رایانهایاند. بخش زیادی از قدرت اینها در بازنمایی یا تقلید از تصاویرِ خودِ نازیها از نمایشهای باشکوهِ ساختگیشان نهفته است.
در محیط اشباع از تصویر امروز، مختلکردن نفوذی که پروپاگاندای [مرتبط با] نازیها در تخیّل عامه دارد نوعی چالش است. اما افشای سازوکار «تدوین» و «ترسیم» بصری نازیها نیز میتواند موجب شود تا بینندگان پرسشهای اساسیتری مطرح کنند دربارۀ اینکه دنیا را چگونه «میبینند».
آیا میتوان شیفتگی مردم نسبت به «نازیها» را، که آن را اسم رمزی برای دشمنان بریتانیا یا شر جاودان میدانند، به بستر درستش برگردانیم، یعنی دوباره این پرسش را بهطور جدی مطرح کنیم که دمکراسیها چرا و چگونه تسلیم اقتدارگرایی و فاشیسم میشوند؟ باید تلاشمان را بکنیم.
مارتین رِیْدی استاد کرسیِ ماساریکِ تاریخ اروپای مرکزی در یوسیال و نویسندۀ کتاب خاندان هابسبورگ: ظهور و سقوط یک امپراتوری جهانی
مخاطبان در اقصی نقاط جهان با اشتیاق محو برنامههای تلویزیونی دربارۀ عاملین قتلعام، خونآشامهای خوشپوش و «اسباببازیهای پسرانه» میشوند. نازیها هر سه را داشتند. آنها جنگندۀ «مِسِرِشمیتِ» ششموتورۀ گیگانت با برجکِ مسلسل روی بالها، موشک وی-۲، ناوِ «تیرپیتز» و تانک تایگر را داشتند. تایگر، که توسط فردیناند پورشه طراحی شده بود، دلنگدلنگِ محکمِ مهندسی آلمانی و شروشوری داشت که تخیل را تحریک میکرد. شبکههای تلویزیونی آمریکاییِ پیبیاس و نشنال جئوگرفیک با مجموعههای (بینهایت تکراریشان)، «ابرساختارهای نازیها» یا «ابرتسلیحات نازیها»، دربارۀ حد و حدود مهندسی آنها اغراق میکنند.
نازیها اهمیت ظواهر را نیز میدانستند. هیتلر شاید آزادی را از آلمانیها دزدیده باشد، اما درعوض هندسۀ میدان رژه را بههمراه لباسِ فرم اساس به آنها بخشید، که یکی از تولیدکنندگانش کارخانۀ هوگو باس بود. آرتور مارشال، طنزپرداز بریتانیایی، تعریف میکند که چطور در سال ۱۹۴۵ چهار افسر آلمانی را بر عرشۀ قایقی در فلنزبورگ در دریای بالتیک وادار به تسلیم کرد. آلمانیها، با ظاهر بیعیبونقصشان، با ناباوری به همتایان بریتانیاییشان نگاه میکردند: «داشتند فکر میکردند “این بدترکیبها دیگر کیاند؟ چه اتفاقی افتاده؟ چطور ممکن است ما جنگ را باخته باشیم؟” من هم که بعدها دوباره یادش افتادم، دیدم که مثل آنها گیج شدهام». نازیها، از نظر سر و وضع، برندۀ میدان بودند.
بعضی از نازیها دیوانگانی آدمکُش بودند. اکثر آلمانیها از دستورات پیروی کردند. و مثل چیزی که در آزمایش شرمآور میلگرام اتفاق افتاد، مسئولیت را به دیگران حواله کردند و رنج مهلکی به قربانیانشان تحمیل کردند که البته آدمهای واقعی بودند، نه هنرپیشه. همواره این چالش پیشرویمان وجود دارد که اگر خودمان در چنین شرایطی قرار میگرفتیم، چگونه رفتار میکردیم؟ اما چالشی پیشروی تمام مفروضات پروژۀ روشنگری لیبرال نیز هست، مفروضاتی که تمدن ما بدان متکی است. این ایده که آموزش یا بیلدونگ مردمان بهتری خواهد ساخت بیرحمانه به دست تجربۀ نازیها مخدوش شده است. بین یک پنجم تا یک چهارمِ رستههای افسران یگانهای اساس، اسدی و توتِنکوپف نهتنها دانشآموختۀ دانشگاههای کهن آلمانی بودند، بلکه مدرکشان نیز دکترا بود. رفتار متعاقب آنها در هیئت عاملین فوقِ تحصیلکرده و شیکپوشِ کشتار جمعی، به اندازۀ ماجرای دکتر هارولد شیپمن، بزرگترین قاتل زنجیرهای بریتانیا، خیرهکننده و فهمناپذیر است.
همچنین بخوانید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
دربارهی ماشالله تیغزن؛ لاتی که انقلابی شد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱ + ۵ نکته کاربردی برای ویرایش بهتر متنهای شما
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چیز درباره «مذاکره» + ۱۰ فیلم + ۳ سریال و ۴ کتاب